ارباب مغرورمن ✨💜
اربابمغرورمن ✨💜
part1
________
دیانا 🤍
من دیانا رحیمی هستم و ۱۷ سالمه من وقتی ۱۳ سالم بود مادرم داخل ی تصادف مرد و پدرم قمار بازی میکرد و من از ۱۳ سالگی هم درس میخوندم و هم کار میکردم
بابای دیانا: اهااااییی دختریکه کجایییی
دیانا: بله
بابای دیانا : سریع وسایلتو جمع کن باید بری ۱ ساعت دیگه میان دنبالت
دیانا: چییی؟
بابای دیانا: تو قمار سر تو باختم باید بری تو عمارت پسره کار کنی
دیانا: چیییییی چیمیگی بابا داری دخترتو میفروشی ( با گریه و داد )
بابای دیانا: دختریکه صداتو برای من بالا نبر
به اجبار وسایلمو جمع کردم و بعد چند مین ی ماشین مدل بالا اومد جلوی در خونمون با چشمای اشکیم ی نگاه به بابا کردم
و بعد سوار ماشین شدم و ماشین حرکت کرد بعد ۴۰ مین ماشین وایساد و ی نفر درو برام باز کرد
مرده:پیاده شوووو ( با داد )
دیانا: چ...چ...چشم
ی نگاه به خونه انداختم خونه نبود که قصر بود جلوی در عمارت وایساده بودم که ی پسر خوشتیپ اومد
پسره : برو تو بالا اتاق آخری برای توعه برو تا بیام
دیانا: چ....چ...چشم
سریع رفتم بالا و اتاقم رو پیدا کردم ی اتاق خیلی بزرگ بود رفتم و وسایلم رو گذاشتم اونجا تا اینکه پسره اومد
پسره : سلام اسم من ارسلانه تو باید منو ارباب صدا کنی تو اینجا برای من کار میکنی اینجا تنها نیستی دخترای زیادی هستن که پایین کار میکنن اتاقت کنار اتاق منه و من ی حرف رو دوبار تکرار نمیکنم
۱ اینجا همه باید به حرف من گوش بدن
۲ من اینجا یک حرفو دوبار نمیگم
۳ اگه به حرفام گوش ندی یا ی خطای بزرگی ازت ببینم تنبیه خیلی بدی میشی
و ۴ هیچ وقت نباید به من دروغ بگی
فهمیدیییی؟
دیانا: ب...بله
ارسلان: آفرین خب برو لباست رو عوض کن برو پایین کارت رو شروع کن ی دختره به اسم نیکا هس همه چی رو بهت میگه برو
دیانا: چشم
از اتاق رفت بیرون منم لباسم رو عوض کردم و رفتم بیرون که........
part1
________
دیانا 🤍
من دیانا رحیمی هستم و ۱۷ سالمه من وقتی ۱۳ سالم بود مادرم داخل ی تصادف مرد و پدرم قمار بازی میکرد و من از ۱۳ سالگی هم درس میخوندم و هم کار میکردم
بابای دیانا: اهااااییی دختریکه کجایییی
دیانا: بله
بابای دیانا : سریع وسایلتو جمع کن باید بری ۱ ساعت دیگه میان دنبالت
دیانا: چییی؟
بابای دیانا: تو قمار سر تو باختم باید بری تو عمارت پسره کار کنی
دیانا: چیییییی چیمیگی بابا داری دخترتو میفروشی ( با گریه و داد )
بابای دیانا: دختریکه صداتو برای من بالا نبر
به اجبار وسایلمو جمع کردم و بعد چند مین ی ماشین مدل بالا اومد جلوی در خونمون با چشمای اشکیم ی نگاه به بابا کردم
و بعد سوار ماشین شدم و ماشین حرکت کرد بعد ۴۰ مین ماشین وایساد و ی نفر درو برام باز کرد
مرده:پیاده شوووو ( با داد )
دیانا: چ...چ...چشم
ی نگاه به خونه انداختم خونه نبود که قصر بود جلوی در عمارت وایساده بودم که ی پسر خوشتیپ اومد
پسره : برو تو بالا اتاق آخری برای توعه برو تا بیام
دیانا: چ....چ...چشم
سریع رفتم بالا و اتاقم رو پیدا کردم ی اتاق خیلی بزرگ بود رفتم و وسایلم رو گذاشتم اونجا تا اینکه پسره اومد
پسره : سلام اسم من ارسلانه تو باید منو ارباب صدا کنی تو اینجا برای من کار میکنی اینجا تنها نیستی دخترای زیادی هستن که پایین کار میکنن اتاقت کنار اتاق منه و من ی حرف رو دوبار تکرار نمیکنم
۱ اینجا همه باید به حرف من گوش بدن
۲ من اینجا یک حرفو دوبار نمیگم
۳ اگه به حرفام گوش ندی یا ی خطای بزرگی ازت ببینم تنبیه خیلی بدی میشی
و ۴ هیچ وقت نباید به من دروغ بگی
فهمیدیییی؟
دیانا: ب...بله
ارسلان: آفرین خب برو لباست رو عوض کن برو پایین کارت رو شروع کن ی دختره به اسم نیکا هس همه چی رو بهت میگه برو
دیانا: چشم
از اتاق رفت بیرون منم لباسم رو عوض کردم و رفتم بیرون که........
۷.۰k
۱۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.