Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ⁴⁶
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
با تاکسی رفتم دانشگاه و تهیونگ هم چند دقیقه بعد از من با ماشین خودش اومد.
اون قدر عصبی بودم که از سوالات چیزی نفهمیدم فقط چندتاش رو که هنوز توی ذهنم مونده بود جواب دادم و بعد برگه رو تحويل دادم.
حالم بهم میخورد و حالت تهوعم هر لحظه بیشتر میشد.
از یه طرف درد شکمم بود که هر بار بیشتر تیر میکشید.
تهیونگ تمام وقت حواسش به منو و رفتارم بود. عصبانیت و کلافگیم رو میشناخت، یه بار بهم نزدیک شد و آروم گفت:
تهیونگ: اگه حالت خوب نیست بلند شو برو خونه استراحت کن، بقیه اش با من.
ولی من اهمیتی بهش ندادم تا زمانی که حس کردم کم آوردم و تحمل اون کلاس و تهیونگ و نگاهش مثل یه زندونه برام.
بلند شدم و برگه ام رو با بی حالی بهش تحویل دادم و زیر سنگینی نگاهش از کلاس که هیچ از دانشگاه هم بیرون زدم.
پیامش خیلی سریع تر از انتظارم اومد:
"تهیونگ: میری خونه یا بازم باید بری سر کارت؟!."
اصلا جوابش رو ندادم.
سوار تاکسی شدم و به آپارتمان آقای شوگا فکر کردم.
جایی که از تک تک لحظه هاش آرامشی عمیق نشات میگرفت.
باید غذا میخوردم و تن کوفته م رو روی تخت مینداختم تا از بار عذاب امروز کمی کم میشد. ولی دیدنِ یونا و وقت گذروندن با اون دختر شیرین رو به هر چیزی ترجیح میدادم. حتی اگه امروز روز عذابم بوده باشه.
☆☆
زنگ رو زدم و کمی بعد در به روم باز شد.
مثل همیشه وقتی از آسانسور خارج شدم در ورودی رو برام باز گذاشته بود.
داخل که رفتم برخلاف همیشه آقای شوگا روی میز آشپزخونه نشسته و در حال خوردن قهوه بود.
این سه ماه هر وقت پام رو به خونه اش گذاشتم اون لباس های بیرون تنش بود و آماده رفتن بود.
سلام کردم، خیلی محترمانه جوابم رو داد:
شوگا: یه کم دیر کردین خانوم ا/ت.
ا/ت: امتحان داشتم.....معذرت میخوام.
شوگا: مهم نیست
ₚₐᵣₜ⁴⁶
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
با تاکسی رفتم دانشگاه و تهیونگ هم چند دقیقه بعد از من با ماشین خودش اومد.
اون قدر عصبی بودم که از سوالات چیزی نفهمیدم فقط چندتاش رو که هنوز توی ذهنم مونده بود جواب دادم و بعد برگه رو تحويل دادم.
حالم بهم میخورد و حالت تهوعم هر لحظه بیشتر میشد.
از یه طرف درد شکمم بود که هر بار بیشتر تیر میکشید.
تهیونگ تمام وقت حواسش به منو و رفتارم بود. عصبانیت و کلافگیم رو میشناخت، یه بار بهم نزدیک شد و آروم گفت:
تهیونگ: اگه حالت خوب نیست بلند شو برو خونه استراحت کن، بقیه اش با من.
ولی من اهمیتی بهش ندادم تا زمانی که حس کردم کم آوردم و تحمل اون کلاس و تهیونگ و نگاهش مثل یه زندونه برام.
بلند شدم و برگه ام رو با بی حالی بهش تحویل دادم و زیر سنگینی نگاهش از کلاس که هیچ از دانشگاه هم بیرون زدم.
پیامش خیلی سریع تر از انتظارم اومد:
"تهیونگ: میری خونه یا بازم باید بری سر کارت؟!."
اصلا جوابش رو ندادم.
سوار تاکسی شدم و به آپارتمان آقای شوگا فکر کردم.
جایی که از تک تک لحظه هاش آرامشی عمیق نشات میگرفت.
باید غذا میخوردم و تن کوفته م رو روی تخت مینداختم تا از بار عذاب امروز کمی کم میشد. ولی دیدنِ یونا و وقت گذروندن با اون دختر شیرین رو به هر چیزی ترجیح میدادم. حتی اگه امروز روز عذابم بوده باشه.
☆☆
زنگ رو زدم و کمی بعد در به روم باز شد.
مثل همیشه وقتی از آسانسور خارج شدم در ورودی رو برام باز گذاشته بود.
داخل که رفتم برخلاف همیشه آقای شوگا روی میز آشپزخونه نشسته و در حال خوردن قهوه بود.
این سه ماه هر وقت پام رو به خونه اش گذاشتم اون لباس های بیرون تنش بود و آماده رفتن بود.
سلام کردم، خیلی محترمانه جوابم رو داد:
شوگا: یه کم دیر کردین خانوم ا/ت.
ا/ت: امتحان داشتم.....معذرت میخوام.
شوگا: مهم نیست
۳.۷k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.