Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ³⁸
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
تهیونگ: تا کی؟ بلاخره یه روزی باید درشون بیاری یا نه؟!.
ا/ت : شوهرم مُرده اينو میفهمی؟!.
تهیونگ: آره میفهمم، ۶ ماهه گذشته، قرار نیست تا آخر عمرت اینارو تو تنت نگه داری.
ا/ت: وقتی همونی و بقیه هنوز مشکی تنشونه درست نیست منم یهویی درشون بیارم.
آهی از روی کلافگی و خستگی کشیدم که گفت:
تهیونگ: انقدر آه نکش...از وقتی اومدی این چندمین باره.
از روی صندلی بلند شد و اومد کنارم ایستاد
تهیونگ: زیر این یکی که دیگه مشکی نپوشیدی؟!.
یه هودی مشکی تنم بود که زیر کتم پوشیده بودمش.
نگاهم کرد و وقتی اشک رو توی چشمام دید با تأسف سرش رو تکون داد و آروم گفت:
تهیونگ: همش گریه میکنی چته؟!.....اينو درش بیار.
به لباسم اشاره کرد و فقط بهش زل زدم که محکم تر گفت:
تهیونگ: نشنیدی چی گفتم؟!.
بغضم نزدیک بود هر لحظه بشکنه.
بعد از چند ماه دوباره رسیده بودم روی نقطه اول، جایی که من بودم و تهیونگ و یه خلوت پر از گناه که هیچکس از کارش سر در نمیاره.
بلند شدم و بی حرف و اعتراضی هودی م رو درش اوردم.
حس تهوعی داشتم و بیشتر از اون، از خودم حالم بهم میخورد.
بی هوا لرزم گرفت، شاید از وجود اون و نگاه خیره اش بود. حتم داشتم به خاطر رنگ تیره لباس زیرم صورتش از قرمزی به کبودی رسیده ولی برام اهمیتی نداشت،وقتی قرار بود آخرش من بازنده باشم. دلم نمیخواد همه چیز طبق میل اون پیش بره.
از سنگینی نگاهش مور مورم شد....شونه هام و تنم منقبض شدن و وقتی تهیونگ قدمی جلو اومد بی اختیار عقب رفتم و قلبم از حرکت ایستاد...
انگار توی دریا در حال غرق شدنم که نفسم رفت و با ترس و تقلا سرم رو بالا گرفتم.
اخم داشت ولی آروم گفت:
تهیونگ: هیش....
میخواست که عقب نرم...اما مگه دست خودم بود. با قدم بعدیش که جلوتر اومد دوباره عقب رفتم و چسبیدم به صندلی...
دستش رو به طرفم دراز کرد
تهیونگ: بیا پیشم ا/ت.
دید که چقدر ازش میترسم و سعی دارم دوباره عقب بکشم...با ملایمت حرف زد تا ترسم رو ازم دور کنه
ₚₐᵣₜ³⁸
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
تهیونگ: تا کی؟ بلاخره یه روزی باید درشون بیاری یا نه؟!.
ا/ت : شوهرم مُرده اينو میفهمی؟!.
تهیونگ: آره میفهمم، ۶ ماهه گذشته، قرار نیست تا آخر عمرت اینارو تو تنت نگه داری.
ا/ت: وقتی همونی و بقیه هنوز مشکی تنشونه درست نیست منم یهویی درشون بیارم.
آهی از روی کلافگی و خستگی کشیدم که گفت:
تهیونگ: انقدر آه نکش...از وقتی اومدی این چندمین باره.
از روی صندلی بلند شد و اومد کنارم ایستاد
تهیونگ: زیر این یکی که دیگه مشکی نپوشیدی؟!.
یه هودی مشکی تنم بود که زیر کتم پوشیده بودمش.
نگاهم کرد و وقتی اشک رو توی چشمام دید با تأسف سرش رو تکون داد و آروم گفت:
تهیونگ: همش گریه میکنی چته؟!.....اينو درش بیار.
به لباسم اشاره کرد و فقط بهش زل زدم که محکم تر گفت:
تهیونگ: نشنیدی چی گفتم؟!.
بغضم نزدیک بود هر لحظه بشکنه.
بعد از چند ماه دوباره رسیده بودم روی نقطه اول، جایی که من بودم و تهیونگ و یه خلوت پر از گناه که هیچکس از کارش سر در نمیاره.
بلند شدم و بی حرف و اعتراضی هودی م رو درش اوردم.
حس تهوعی داشتم و بیشتر از اون، از خودم حالم بهم میخورد.
بی هوا لرزم گرفت، شاید از وجود اون و نگاه خیره اش بود. حتم داشتم به خاطر رنگ تیره لباس زیرم صورتش از قرمزی به کبودی رسیده ولی برام اهمیتی نداشت،وقتی قرار بود آخرش من بازنده باشم. دلم نمیخواد همه چیز طبق میل اون پیش بره.
از سنگینی نگاهش مور مورم شد....شونه هام و تنم منقبض شدن و وقتی تهیونگ قدمی جلو اومد بی اختیار عقب رفتم و قلبم از حرکت ایستاد...
انگار توی دریا در حال غرق شدنم که نفسم رفت و با ترس و تقلا سرم رو بالا گرفتم.
اخم داشت ولی آروم گفت:
تهیونگ: هیش....
میخواست که عقب نرم...اما مگه دست خودم بود. با قدم بعدیش که جلوتر اومد دوباره عقب رفتم و چسبیدم به صندلی...
دستش رو به طرفم دراز کرد
تهیونگ: بیا پیشم ا/ت.
دید که چقدر ازش میترسم و سعی دارم دوباره عقب بکشم...با ملایمت حرف زد تا ترسم رو ازم دور کنه
۴.۴k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.