Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ³²
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
بی هوا اشکی از چشمم فرو ریخت. من چی و برات توضیح بدم عمه....؟کاش بهم جا میدادی، بودنم تو خونه ات خیلی بهتر از تحمل کردن اوضاعیه که توی اون خونه دارم.
قهوه دست نخورده ام رو همون طور گذاشتم و کیفم رو برداشتم و بلند شدم که ناباور گفت:
عمه ا/ت: به این زودی میخوای بری؟!.
ا/ت: من....من اونجا درگیر یه کابوسم عمه...روز و شب دارم با این کابوس زندگی میکنم ولی به خودم که میام میبینم کابوس نیست...این زندگی واقعیمه که انگار تمام کابوسا رو از روی اون ساختن.
عمه با غصه نگاهم کرد و آروم تر از قبل گفت:
عمه ا/ت: الهی بمیرم که سیاهه زندگیتم از من بدتر شده....
بلند شد و با آه عمیقی لب زد:
عمه ا/ت: درست میشه ایشالا، یه روزی میاد این روزا رو فراموش میکنی....میدونم هنوز غصه داری، ولی تو باید به آينده ت فکر کنی، به روزی که بتونی بازهم کنار یه مرد دیگه زندگیتو بسازی.
هه.... عمه فکر کرده من به خاطر مرگ جین میگم...البته که خودم هم توی مرگش نقش داشتم و اگه اون فیلم به دست جین نمیرسید و جين از واقعیتِ گذشته ی من سر در نمیآورد الان کنار هم دیگه خوشحال زندگی میکردیم....ولی الان کابوس واقعی من بودنِ تهیونگ و بی رحمیاشه.
از خونه عمه که بیرون زدم صدای هشدار پیامم رو شنیدم.
گوشی رو از توی جیب کتم در آوردم و به صفحه اش نگاه کردم.
پیام از تهیونگ بود که برام نوشته بود:
"فردا قبل از اینکه بری دانشگاه بیا آپارتمانم من امشب اونجام، نمیرم خونه مامان"
به آنی بغض کردم و قدم هام محکم و عصبی شدن....
اون آپارتمان لعنتی تمام روزهای خوشم رو ازم گرفت....تمام آرزو هام رو....
آپارتمانی که قرار خونه امنِ نایون باشه....خونه ای که توی آشپزخونه اش غذای مورد علاقه شوهرش رو میپزه و براش دلبری میکنه....
با حسرت آه کشیدم و به دورتر نگاه کردم.
اون خونه شرافت منو ازم گرفت....لعنت به خوشی که قراره بعد از بدبختیِ من برای یه زن و شوهر جوون توش از نو پا بگیره....
لعنت به اون مَرد و صاحب اون خونه...
لعنت به تهیونگ و لعنت به من که هنوزم نمیتونم لب باز کنم و سکوتم رو بشکنم تا خودم رو از این جنگلِ ترسناک بیرون بکشم...
ₚₐᵣₜ³²
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
بی هوا اشکی از چشمم فرو ریخت. من چی و برات توضیح بدم عمه....؟کاش بهم جا میدادی، بودنم تو خونه ات خیلی بهتر از تحمل کردن اوضاعیه که توی اون خونه دارم.
قهوه دست نخورده ام رو همون طور گذاشتم و کیفم رو برداشتم و بلند شدم که ناباور گفت:
عمه ا/ت: به این زودی میخوای بری؟!.
ا/ت: من....من اونجا درگیر یه کابوسم عمه...روز و شب دارم با این کابوس زندگی میکنم ولی به خودم که میام میبینم کابوس نیست...این زندگی واقعیمه که انگار تمام کابوسا رو از روی اون ساختن.
عمه با غصه نگاهم کرد و آروم تر از قبل گفت:
عمه ا/ت: الهی بمیرم که سیاهه زندگیتم از من بدتر شده....
بلند شد و با آه عمیقی لب زد:
عمه ا/ت: درست میشه ایشالا، یه روزی میاد این روزا رو فراموش میکنی....میدونم هنوز غصه داری، ولی تو باید به آينده ت فکر کنی، به روزی که بتونی بازهم کنار یه مرد دیگه زندگیتو بسازی.
هه.... عمه فکر کرده من به خاطر مرگ جین میگم...البته که خودم هم توی مرگش نقش داشتم و اگه اون فیلم به دست جین نمیرسید و جين از واقعیتِ گذشته ی من سر در نمیآورد الان کنار هم دیگه خوشحال زندگی میکردیم....ولی الان کابوس واقعی من بودنِ تهیونگ و بی رحمیاشه.
از خونه عمه که بیرون زدم صدای هشدار پیامم رو شنیدم.
گوشی رو از توی جیب کتم در آوردم و به صفحه اش نگاه کردم.
پیام از تهیونگ بود که برام نوشته بود:
"فردا قبل از اینکه بری دانشگاه بیا آپارتمانم من امشب اونجام، نمیرم خونه مامان"
به آنی بغض کردم و قدم هام محکم و عصبی شدن....
اون آپارتمان لعنتی تمام روزهای خوشم رو ازم گرفت....تمام آرزو هام رو....
آپارتمانی که قرار خونه امنِ نایون باشه....خونه ای که توی آشپزخونه اش غذای مورد علاقه شوهرش رو میپزه و براش دلبری میکنه....
با حسرت آه کشیدم و به دورتر نگاه کردم.
اون خونه شرافت منو ازم گرفت....لعنت به خوشی که قراره بعد از بدبختیِ من برای یه زن و شوهر جوون توش از نو پا بگیره....
لعنت به اون مَرد و صاحب اون خونه...
لعنت به تهیونگ و لعنت به من که هنوزم نمیتونم لب باز کنم و سکوتم رو بشکنم تا خودم رو از این جنگلِ ترسناک بیرون بکشم...
۳.۳k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.