زهر پارت ۶
زهر پارت ۶
ریونا ویو
از وقتی که نشستم سر جام یا تمام این مدتی که معلم داشت درسشو میداد ذهنم در گیر این بود اون مرد کی بود داشت با یونگی اوپا حرف میزد از من چی میخواست یا از خانوادم درسته خانواده واقعیم نیستن ولی باز با اینحال بزرگم کردن یونگی چرا این کارو کرد..چه سر نخی داشت.. اون یارو میخواست ازش چیکار کنه..یا کای اونا رو از کجا میشناخت..
از این به بعد باید حواسم و جمع کنم تا جایی که حرفاشونو شنیدم هدفشون من بودم..نه کاملا هدفشون منم..یعنی اون یونگی میخواد مدیر شرکت بشه و بخاطر ثروتی که واسه بابا بود و در آینده قرار بود بخشی از اموالش بهش برسه و بابا میخواسته تمام اینا رو بزنه به نام من اما چرا چرا من منی که حتی دختر واقعیشون نیستم شاید بابا راست میگفت واقعاً
میدونست رفتارای یونگی چقدر بچگانه و زشت و زنندس و نمیتونست شرکت و اموالشو بزنه بنامش و منو بجاش گذاشته نه بنظرم نباید اینطور بشه..هر طور شده نباید بزارم به اسم من همچین کاری و کنه اگه همچین چیزی اتفاق بیفته یونگی تنفرش نسبت به من همینطوریش بیشتر هست و بیشتر و بیشترم میشه در هر صورت از وقتی که فهمیدم دختر خانوادشون نیستم قرارم با خودم این بود از خونه برم بیرون و واسه خودم زندگی کنم تو این ۱۰ روزی که گذشت من کارای نیمه وقت انجام میدادم تا حداقل با پول خودم بتونم اگه تونستم از خونه زدم بیرون جای خواب داشته باشم بی سر و صدا بدون اینکه اذیت بشن میرم اما قبلش باید یه سری چیزا رو درست کنم اینکه بابا قراره شرکت و اموالشو به من بسپره و تنفر یونگی و اون مَرده پشت ماسک و عینک دودی که قراره یه کارایی کنن تا من بیفتم داخل طعمه شون حواسم باید جمع باشه تا وقتی که اینا درست نشه فعلا همونجا زندگیم و در کنار خانواده قلابیم میگذرونم که زنگ مدرسه رو زدن
معلم:کلاس تموم شد میتونین تشریفتون و ببرین
با حرف معلم از جام بلند شدم داشتم وسایلام و جمع میکردم و دیدم همه رفتن..سکوت..سکوت همیشگی..آره این زندگی منه این زندگی از اولش لایق من بوده
کولمو انداختم پشتم و از در مدرسه خارج شدم داشتم میرفتم سرکار کمی کار کنم پول در بیارم تا بلکه از خونه زدم بیرون پس اندازی داشته باشم که از اون کوچه تنگ و تاریک به درد نخور یکی صدام زد یک نفر نبود چند نفر بودن صدای اکیپ بچه های مدرسه قلدرای مضخرف..باز اومدن ازم پول بچاپن یا ازم اخاذی کنن بخاطر اینکه پدرم ثروتمنده اما من چیزی با خودم نداشتم که ازم اخاذی شه یا با خودم نمیبردم حتی دستمزدی که تو کار میگرفتم و میبردم خونه سریع داخل صندوقچه اتاقم میزاشتم
یونا:هی دختره هرزه مگه نمیگم وایستا
کنارش دو تا پسر و یه دختر دیگه هم بودن همیشه باید من و تو همچین موقعیتا پیدا کنن عوضیا
ریونا ویو
از وقتی که نشستم سر جام یا تمام این مدتی که معلم داشت درسشو میداد ذهنم در گیر این بود اون مرد کی بود داشت با یونگی اوپا حرف میزد از من چی میخواست یا از خانوادم درسته خانواده واقعیم نیستن ولی باز با اینحال بزرگم کردن یونگی چرا این کارو کرد..چه سر نخی داشت.. اون یارو میخواست ازش چیکار کنه..یا کای اونا رو از کجا میشناخت..
از این به بعد باید حواسم و جمع کنم تا جایی که حرفاشونو شنیدم هدفشون من بودم..نه کاملا هدفشون منم..یعنی اون یونگی میخواد مدیر شرکت بشه و بخاطر ثروتی که واسه بابا بود و در آینده قرار بود بخشی از اموالش بهش برسه و بابا میخواسته تمام اینا رو بزنه به نام من اما چرا چرا من منی که حتی دختر واقعیشون نیستم شاید بابا راست میگفت واقعاً
میدونست رفتارای یونگی چقدر بچگانه و زشت و زنندس و نمیتونست شرکت و اموالشو بزنه بنامش و منو بجاش گذاشته نه بنظرم نباید اینطور بشه..هر طور شده نباید بزارم به اسم من همچین کاری و کنه اگه همچین چیزی اتفاق بیفته یونگی تنفرش نسبت به من همینطوریش بیشتر هست و بیشتر و بیشترم میشه در هر صورت از وقتی که فهمیدم دختر خانوادشون نیستم قرارم با خودم این بود از خونه برم بیرون و واسه خودم زندگی کنم تو این ۱۰ روزی که گذشت من کارای نیمه وقت انجام میدادم تا حداقل با پول خودم بتونم اگه تونستم از خونه زدم بیرون جای خواب داشته باشم بی سر و صدا بدون اینکه اذیت بشن میرم اما قبلش باید یه سری چیزا رو درست کنم اینکه بابا قراره شرکت و اموالشو به من بسپره و تنفر یونگی و اون مَرده پشت ماسک و عینک دودی که قراره یه کارایی کنن تا من بیفتم داخل طعمه شون حواسم باید جمع باشه تا وقتی که اینا درست نشه فعلا همونجا زندگیم و در کنار خانواده قلابیم میگذرونم که زنگ مدرسه رو زدن
معلم:کلاس تموم شد میتونین تشریفتون و ببرین
با حرف معلم از جام بلند شدم داشتم وسایلام و جمع میکردم و دیدم همه رفتن..سکوت..سکوت همیشگی..آره این زندگی منه این زندگی از اولش لایق من بوده
کولمو انداختم پشتم و از در مدرسه خارج شدم داشتم میرفتم سرکار کمی کار کنم پول در بیارم تا بلکه از خونه زدم بیرون پس اندازی داشته باشم که از اون کوچه تنگ و تاریک به درد نخور یکی صدام زد یک نفر نبود چند نفر بودن صدای اکیپ بچه های مدرسه قلدرای مضخرف..باز اومدن ازم پول بچاپن یا ازم اخاذی کنن بخاطر اینکه پدرم ثروتمنده اما من چیزی با خودم نداشتم که ازم اخاذی شه یا با خودم نمیبردم حتی دستمزدی که تو کار میگرفتم و میبردم خونه سریع داخل صندوقچه اتاقم میزاشتم
یونا:هی دختره هرزه مگه نمیگم وایستا
کنارش دو تا پسر و یه دختر دیگه هم بودن همیشه باید من و تو همچین موقعیتا پیدا کنن عوضیا
۳.۰k
۰۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.