GIDDY UP
Pt.7
【بخش اول】
-آره میتونم. دو شیفت کلاس سوارکاری داری، صبح و عصر. ظهرها هم یاد میگیری چطوری از اسب مراقبت کنی و به سلامتش برسی.
هوسوک نفس عمیقی کشید و لبخند تصنعیای زد. از روی قاطر پایین اومد و همونطور که برای اولین بار پوست نرمش رو نوازش میکرد گفت:
-خیلی خوبه. چقدر از کلاس مونده؟
یونگی مشکوک چشمهاش رو تنگ کرد.
-ده دقیقه، اما مطمئنم میتونم برای جلسهی اول بهت تخفیف بدم.
لحظهای بعد هوسوک داشت با قدمهای محکم به سمت دروازههای زمین تمرین میرفت و تک دکمهی کتش رو باز میکرد. به شدت نیاز داشت به پدرش زنگ بزنه و سرش فریاد بکشه، باید حرصش رو سر یکی خالی میکرد.
به اتاق یراق، جایی که لباسها و وسایلش رو گذاشته بود برگشت و با بهم ریختن لباسهاش، گوشیاش رو پیدا کرد. خیلی زود شمارهی پدرش رو گرفت و درحالی که با پاش روی زمین ضرب گرفته بود، بوقهایی که توی گوشش میپیچید رو شمرد. بعد از بوق ششم پدرش گوشی رو برداشت و هوسوک حتی بهش مهلت سلام کردن هم نداد.
-تو همهی این کارها رو کردی، ازت بدم میاد. تو من رو مجبور کردی به این اصطبل کذایی بیام و بهم گفتی فقط روزی چند ساعت. باید قبلش تعریفت از چند رو میپرسیدم، نه؟ کل روز فاکی؟ چه فکری با خودت کردی پدر؟ من رو اینجا با یه پسر ازخودراضی و حیوونهای بیمصرفش ول کردی و ازم انتظار داری هفتهای یکروز، تمام زمانم رو اینجا بگذرونم؟ میخوای با بوی پهن و عرق خفه بشم؟
-اما الآن بوی پهن رو حس نمیکنی. میکنی؟
تنها جوابی که پدرش داشت همین بود؟ واقعا که... صبر کن، اون واقعا بوی پهن رو حس نمیکرد! پدرش از سکوت پشت خط استفاده کرد و گفت:
-بهت که گفتم خیلی زود بهش عادت میکنی. حالا هم برو ناهارت رو بخور پسر، برای کلاس عصرت به انرژی نیاز داری. تماس قطع شد و هوسوک ناباور به اسکرین گوشیاش که نوشتهی تماس شما با "پدر" به پایان رسید روش خودنمایی میکرد، خیره شد.
یعنی اگه خودش هم بچه دار میشد همچین پدری از آب درمیاومد؟ هرچی نباشه خون پدرش توی رگهای اون هم در جریان بود.
【بخش اول】
-آره میتونم. دو شیفت کلاس سوارکاری داری، صبح و عصر. ظهرها هم یاد میگیری چطوری از اسب مراقبت کنی و به سلامتش برسی.
هوسوک نفس عمیقی کشید و لبخند تصنعیای زد. از روی قاطر پایین اومد و همونطور که برای اولین بار پوست نرمش رو نوازش میکرد گفت:
-خیلی خوبه. چقدر از کلاس مونده؟
یونگی مشکوک چشمهاش رو تنگ کرد.
-ده دقیقه، اما مطمئنم میتونم برای جلسهی اول بهت تخفیف بدم.
لحظهای بعد هوسوک داشت با قدمهای محکم به سمت دروازههای زمین تمرین میرفت و تک دکمهی کتش رو باز میکرد. به شدت نیاز داشت به پدرش زنگ بزنه و سرش فریاد بکشه، باید حرصش رو سر یکی خالی میکرد.
به اتاق یراق، جایی که لباسها و وسایلش رو گذاشته بود برگشت و با بهم ریختن لباسهاش، گوشیاش رو پیدا کرد. خیلی زود شمارهی پدرش رو گرفت و درحالی که با پاش روی زمین ضرب گرفته بود، بوقهایی که توی گوشش میپیچید رو شمرد. بعد از بوق ششم پدرش گوشی رو برداشت و هوسوک حتی بهش مهلت سلام کردن هم نداد.
-تو همهی این کارها رو کردی، ازت بدم میاد. تو من رو مجبور کردی به این اصطبل کذایی بیام و بهم گفتی فقط روزی چند ساعت. باید قبلش تعریفت از چند رو میپرسیدم، نه؟ کل روز فاکی؟ چه فکری با خودت کردی پدر؟ من رو اینجا با یه پسر ازخودراضی و حیوونهای بیمصرفش ول کردی و ازم انتظار داری هفتهای یکروز، تمام زمانم رو اینجا بگذرونم؟ میخوای با بوی پهن و عرق خفه بشم؟
-اما الآن بوی پهن رو حس نمیکنی. میکنی؟
تنها جوابی که پدرش داشت همین بود؟ واقعا که... صبر کن، اون واقعا بوی پهن رو حس نمیکرد! پدرش از سکوت پشت خط استفاده کرد و گفت:
-بهت که گفتم خیلی زود بهش عادت میکنی. حالا هم برو ناهارت رو بخور پسر، برای کلاس عصرت به انرژی نیاز داری. تماس قطع شد و هوسوک ناباور به اسکرین گوشیاش که نوشتهی تماس شما با "پدر" به پایان رسید روش خودنمایی میکرد، خیره شد.
یعنی اگه خودش هم بچه دار میشد همچین پدری از آب درمیاومد؟ هرچی نباشه خون پدرش توی رگهای اون هم در جریان بود.
۲.۰k
۰۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.