عشق همیشگی کوک. Part 3..
عشق همیشگی کوک. Part 3..
ویو لینا
رفتیم ردی یه میز که چهار تا صندلی داشت نشستیم هیچکس نبود که یهو دیدم یه پسره و یه دختره که فکر کنم باهم دوست بودن اومدن و سر میزی که ما نشسته بودیم کنارمون نشستن روبه رومون که بعد از ۱۰ مین بعد دیدم پسره داره با من گرم میگیره من زیاد بهش نگاه نمیکردم که یهو چشمم به چشم کوک خورد که داشت به پسره به طور خیلی بد و وحشتناکی به پسره نگاه میکرد.
.
.
ویو کوک
با لینا نشسته بودیم که دیدم یه دختر و یه پسر اومدن نشستن سر میز ما بعد از ۱۰ مین بعد پسره داشت با لینا گرم میگرفت ولی لینا سرش پایین بود و بهش اهمیت نمیداد بدجوری با لینا گرم گرفته بود منم با عصبیت داشتم بهش نگاه میکردم که یه دفعه دیدم دستش رو گذاشت روی شونه لینا
(کوک رو_نشون میدم لینا + پسره*دختره×)
_هوی پسره دستت رو از روی شونش بردار(عصبی و داد)
*اوه آقا پسر شما چیه این بیبی میشی میشی
_بهش نگو بیبی وگرنه تیگه بزرگه بدنت میشه گوشت فهمیدی این خانم هم میشه بی بی من(داد)
*باشه باشه داد نزن بیبیت میترسه
_خفه شو(داد)
ویو لینا
کوک و پسره باهم بحث کردن که یهو دیدم کوک پرید روی پسره و شروع به کتک زدن پسره کرد.
×داداشمو ول کن عوضی
+چی به ددی من میگی عوضی ددی من عوضی یا اون داداش پفیوزت؟
ویو کوک
داشم اون مرتیکه رو کتک میزدم که از لینا یه کلمه ای شنیدم اون اون به من گفت ددی دست از کتک زدن اون عوضی برداشتم و به اون عوضی گفتم.....
_بار آخرت باشه از این غلطا میکنی
پسره سرشو تکون داد و دست ابجیشو گرفت و از اونجا رفتن
ویو لینا
همین که به اون دختره پفیوز گفتم به ددی من نگو عوضی دیدم کوک دست از زدن اون پسره برداشت و بهش تذکر داد و پسره و خواهرش باهم رفتن بیرون از مهمونی و کوک اومد سمت من و گفت
_بیب تو الان به من گفتی ددی؟؟؟
+خب مگه تو غیر از ددی من چیز دیگه ایم هم میشی؟؟
(وی از اون خنده های دختر کشش میزنه🥺😭)
لینا:آهای راوی من روی ددیم حساسم ها
راوی:ای خدا باز شروع شد چرا من با تو لجم
کوک:راوی ادامه بده
راوی: چشششششم
خب بعد همونجا کوک لینا رو بوسید و بعد از اینکه مهمونی تموم شد کوک به لینا گفت
_بانو افتخار میدید من شمارو برسونم
+من کی باشم که به شما اجازه ندم
کوک و لینا باهم رفتن توی ماشین کوک و توی راه بودن و کوک همش دستش لای پاهای لینا بود لینا گفت
+کوک حواست به رانندگیت باشه(نگران)
_نترس بیب من حواسم هس اها رسیدیم
+ممنون بیب دوست دارم بای
_بای بیبی خودم راستی فردا باهم بریم بیرون؟؟
+گفتم که اجازه ی من دست خودته
_عاشقتم
+منم همینطور
و لینا رفت تو و رفت پیش خانوادش و به اونا گفت که با کوک آشنا شده و از اونجایی که خانواده لینا سختگیر نیستن خوشحال شدن و لینا رفت که بخوابه دید براش پی ام اومده اون کوک بود.
ویو لینا
رفتیم ردی یه میز که چهار تا صندلی داشت نشستیم هیچکس نبود که یهو دیدم یه پسره و یه دختره که فکر کنم باهم دوست بودن اومدن و سر میزی که ما نشسته بودیم کنارمون نشستن روبه رومون که بعد از ۱۰ مین بعد دیدم پسره داره با من گرم میگیره من زیاد بهش نگاه نمیکردم که یهو چشمم به چشم کوک خورد که داشت به پسره به طور خیلی بد و وحشتناکی به پسره نگاه میکرد.
.
.
ویو کوک
با لینا نشسته بودیم که دیدم یه دختر و یه پسر اومدن نشستن سر میز ما بعد از ۱۰ مین بعد پسره داشت با لینا گرم میگرفت ولی لینا سرش پایین بود و بهش اهمیت نمیداد بدجوری با لینا گرم گرفته بود منم با عصبیت داشتم بهش نگاه میکردم که یه دفعه دیدم دستش رو گذاشت روی شونه لینا
(کوک رو_نشون میدم لینا + پسره*دختره×)
_هوی پسره دستت رو از روی شونش بردار(عصبی و داد)
*اوه آقا پسر شما چیه این بیبی میشی میشی
_بهش نگو بیبی وگرنه تیگه بزرگه بدنت میشه گوشت فهمیدی این خانم هم میشه بی بی من(داد)
*باشه باشه داد نزن بیبیت میترسه
_خفه شو(داد)
ویو لینا
کوک و پسره باهم بحث کردن که یهو دیدم کوک پرید روی پسره و شروع به کتک زدن پسره کرد.
×داداشمو ول کن عوضی
+چی به ددی من میگی عوضی ددی من عوضی یا اون داداش پفیوزت؟
ویو کوک
داشم اون مرتیکه رو کتک میزدم که از لینا یه کلمه ای شنیدم اون اون به من گفت ددی دست از کتک زدن اون عوضی برداشتم و به اون عوضی گفتم.....
_بار آخرت باشه از این غلطا میکنی
پسره سرشو تکون داد و دست ابجیشو گرفت و از اونجا رفتن
ویو لینا
همین که به اون دختره پفیوز گفتم به ددی من نگو عوضی دیدم کوک دست از زدن اون پسره برداشت و بهش تذکر داد و پسره و خواهرش باهم رفتن بیرون از مهمونی و کوک اومد سمت من و گفت
_بیب تو الان به من گفتی ددی؟؟؟
+خب مگه تو غیر از ددی من چیز دیگه ایم هم میشی؟؟
(وی از اون خنده های دختر کشش میزنه🥺😭)
لینا:آهای راوی من روی ددیم حساسم ها
راوی:ای خدا باز شروع شد چرا من با تو لجم
کوک:راوی ادامه بده
راوی: چشششششم
خب بعد همونجا کوک لینا رو بوسید و بعد از اینکه مهمونی تموم شد کوک به لینا گفت
_بانو افتخار میدید من شمارو برسونم
+من کی باشم که به شما اجازه ندم
کوک و لینا باهم رفتن توی ماشین کوک و توی راه بودن و کوک همش دستش لای پاهای لینا بود لینا گفت
+کوک حواست به رانندگیت باشه(نگران)
_نترس بیب من حواسم هس اها رسیدیم
+ممنون بیب دوست دارم بای
_بای بیبی خودم راستی فردا باهم بریم بیرون؟؟
+گفتم که اجازه ی من دست خودته
_عاشقتم
+منم همینطور
و لینا رفت تو و رفت پیش خانوادش و به اونا گفت که با کوک آشنا شده و از اونجایی که خانواده لینا سختگیر نیستن خوشحال شدن و لینا رفت که بخوابه دید براش پی ام اومده اون کوک بود.
۵.۹k
۲۶ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.