چندی است که پلک هایش سنگین تر از همیشه است
چندی است که پلک هایش سنگین تر از همیشه است
به گمانم تنها در پی فرار از لحظه هایش بود
انگار دیگر دوست ندارد روزگار امروز هایش را
میان اتاقکی تیره و تار که دیوار هایش با او گاهی سخن می گویند تکیه داده است با رخی در هم شاید هم رنگ و رو رفته
به همراه چند یادگاری از گذشتگان ...
ماه میان آسمان جا خوش کرده بود و نورش را بر درخت خمیده از غمش تابانده است تا که شاید به امید نور دستانش چند تکه از شاخه هایش را جان دهد
در خیالش زمان ایستاده است و گذرشان را متوقف کرده اند
با این وجود نور ماه همچنان نوازش هایش را ادامه داده بود و دستانش را حال بر گونه هایش رسانده است
شاید برای پاک کردن قطره هایی از گونه های مات برده و سردش ...
او چشمانش را بسته بود و به روز های سبز در اعماق وجود تیره اش میگشت
دود عود میپیچد درون اتاقک دنجش
کنار شمع هایی که روشن میکند می نشیند
ناگهان رخش را دیده بود درست درون آیینه قدی اتاقک تاریکش
با همان استایل شیک و لبخند همیشگیش
دستانش را به سویش دراز میکند که شاید لمسی را احساس کند از مهر او
برای چند لحظه
تق تق هایی پنجره را ناگهان میزند و باد شمع را خاموش میکند
درون آیینه محو میشود رخ زیبایش
چشمانش ترسیده بود
بازگشتش را میخواهد انگار
بر شیشه آیینه میکوبد تا که او را باری دیگر بیابد
هر بار محکم تر از قبل...
با این حال او رفته بود و تنها تکه هایی برنده را به یادگار برایش جا گذاشته است ...
#دلتنگ#روز#های#بی#بازگشت#از#وجودش...
#به#یاد#جودی#پسر #کوچ#کرده#دنیای#سیاه#عزیز#رفته#رها
به گمانم تنها در پی فرار از لحظه هایش بود
انگار دیگر دوست ندارد روزگار امروز هایش را
میان اتاقکی تیره و تار که دیوار هایش با او گاهی سخن می گویند تکیه داده است با رخی در هم شاید هم رنگ و رو رفته
به همراه چند یادگاری از گذشتگان ...
ماه میان آسمان جا خوش کرده بود و نورش را بر درخت خمیده از غمش تابانده است تا که شاید به امید نور دستانش چند تکه از شاخه هایش را جان دهد
در خیالش زمان ایستاده است و گذرشان را متوقف کرده اند
با این وجود نور ماه همچنان نوازش هایش را ادامه داده بود و دستانش را حال بر گونه هایش رسانده است
شاید برای پاک کردن قطره هایی از گونه های مات برده و سردش ...
او چشمانش را بسته بود و به روز های سبز در اعماق وجود تیره اش میگشت
دود عود میپیچد درون اتاقک دنجش
کنار شمع هایی که روشن میکند می نشیند
ناگهان رخش را دیده بود درست درون آیینه قدی اتاقک تاریکش
با همان استایل شیک و لبخند همیشگیش
دستانش را به سویش دراز میکند که شاید لمسی را احساس کند از مهر او
برای چند لحظه
تق تق هایی پنجره را ناگهان میزند و باد شمع را خاموش میکند
درون آیینه محو میشود رخ زیبایش
چشمانش ترسیده بود
بازگشتش را میخواهد انگار
بر شیشه آیینه میکوبد تا که او را باری دیگر بیابد
هر بار محکم تر از قبل...
با این حال او رفته بود و تنها تکه هایی برنده را به یادگار برایش جا گذاشته است ...
#دلتنگ#روز#های#بی#بازگشت#از#وجودش...
#به#یاد#جودی#پسر #کوچ#کرده#دنیای#سیاه#عزیز#رفته#رها
۴.۱k
۰۹ مرداد ۱۴۰۲