«رمان=عاشقانه طوری»
(پارت ۱)
•
من و دیانا داشتیم درباره ی موضوعه خیلی مهم باهم حرف میزدیم که مادره دیانا به دیانا زنگ زد و گفت: دیانا خودت را خیلی سریع به خانه برسان دیانا ترسید فکر کرد اتفاقی افتاده بعد از من خواهش کرد تا همراه اون بروم من هم قبول کردم بعد به سمت خانه ی دیانااینا حرکت کردیم بعد وقتی وارد شدیم مادر دیانا خیلی خوشحال بود من و دیانا از مادرش پرسیدیم اتفاقی افتاده که انقدر خوشحالی؟
بعد مادره دیانا گفت: که قراره برای دیانا خواستگار بیاید بعد دیانا همینجوری مات موند و مادره دیانا از او پرسید خوشحال نشدی؟
بعد دیانا با عصبانیت گفت: پس ارسلان چی؟ بعد پدر مادرش به دیانا گفتند: که ارسلان به درده تو نمیخوره.
و دیانا با شنیدن این حرف خیلی خیلی عصبانی شد و رفت داخل اتاقش و درو محکم بست و پدرو مادره دیانا از من خواهش کردن تا برم و به دیانا دلداری بدم.
بعد من هم در زدم تا بتونم وارد اتاقش شم و دروکه باز کردم دیدم دیانا داره گریه میکنه و پیش خودش حرف میزنه و ناگهان به من گفت: میخواهد از اینجا برود.
من هم سعی میکردم تا بتونم دیانارو از این کار منصرف کنم اما انگار دیانا تصمیمشو گرفته بود بعد من هم سعی کردم دخالت نکنم
و درباره ی این موضوع سکوت کردم.
بعد از خونه ی دیانااینا بیرون اومد به خانه رفتم ولی همش فکرم پیش دیانا بود.
فردای اون روز مادر و پدره دیانا بهم زنگ زدند و خیلی هم نگران بودن من سریع پیش اون ها رفتم بعد دیدم که دیانا نامه ای برای پدرو مادرش نوشته نامه ی خداحافظی بعد من از خانه ی ان ها بیرون امدم و به دیانا زنگ زدم و گفتم: که دیانا کجایی من میخوام بیام پیشت
بعد دیانا برایم ادرسی فرستاد و من هم به اون ادرس رفتم وقتی به اونجا رسیدم زنگ زدم و دیانا برایم در را باز کرد و از پله ها که بالارفتم دیدم که دیانا تنهاست بعد دیانا درباره ی خونه برایم گفت: من هم فهمیدم این خونه برای دیاناست و پدرو مادرش درباره ی این موضوعی چیزی نمیدانن بعد دیانا برایم چایی با کیک اورد بعد زنگه خانه را زدند بعد دیانا رفت که درو باز کنه دید پدرو مادرش هستند بعد دیانا بهم گفت: خیلی بی معرفتی خیلی بدی ولی من بهش گفتم: که پدرو مادرش من رو تقیب کردند اما باور نکرد من رو از خونش انداخت بیرون وقتی از پله ها پایین اومدم دیدم مادر و پدره دیانا هرچی زنگ میزنن دینا دروباز نمی کنه بعد پدر مادر دیاناهم فکر کردند من جای دیانارو میدانستم ولی به انها چیزی نمیگفتم و اون ها هم من رو مقصر دونستند بعد ان روز پدرو مادره دیانا زنگ زدند به دیانا و گفتند: قبول میکنیم که تو با ارسلان ازدواج کنی بعد دیانا خوشحال شد
•
من و دیانا داشتیم درباره ی موضوعه خیلی مهم باهم حرف میزدیم که مادره دیانا به دیانا زنگ زد و گفت: دیانا خودت را خیلی سریع به خانه برسان دیانا ترسید فکر کرد اتفاقی افتاده بعد از من خواهش کرد تا همراه اون بروم من هم قبول کردم بعد به سمت خانه ی دیانااینا حرکت کردیم بعد وقتی وارد شدیم مادر دیانا خیلی خوشحال بود من و دیانا از مادرش پرسیدیم اتفاقی افتاده که انقدر خوشحالی؟
بعد مادره دیانا گفت: که قراره برای دیانا خواستگار بیاید بعد دیانا همینجوری مات موند و مادره دیانا از او پرسید خوشحال نشدی؟
بعد دیانا با عصبانیت گفت: پس ارسلان چی؟ بعد پدر مادرش به دیانا گفتند: که ارسلان به درده تو نمیخوره.
و دیانا با شنیدن این حرف خیلی خیلی عصبانی شد و رفت داخل اتاقش و درو محکم بست و پدرو مادره دیانا از من خواهش کردن تا برم و به دیانا دلداری بدم.
بعد من هم در زدم تا بتونم وارد اتاقش شم و دروکه باز کردم دیدم دیانا داره گریه میکنه و پیش خودش حرف میزنه و ناگهان به من گفت: میخواهد از اینجا برود.
من هم سعی میکردم تا بتونم دیانارو از این کار منصرف کنم اما انگار دیانا تصمیمشو گرفته بود بعد من هم سعی کردم دخالت نکنم
و درباره ی این موضوع سکوت کردم.
بعد از خونه ی دیانااینا بیرون اومد به خانه رفتم ولی همش فکرم پیش دیانا بود.
فردای اون روز مادر و پدره دیانا بهم زنگ زدند و خیلی هم نگران بودن من سریع پیش اون ها رفتم بعد دیدم که دیانا نامه ای برای پدرو مادرش نوشته نامه ی خداحافظی بعد من از خانه ی ان ها بیرون امدم و به دیانا زنگ زدم و گفتم: که دیانا کجایی من میخوام بیام پیشت
بعد دیانا برایم ادرسی فرستاد و من هم به اون ادرس رفتم وقتی به اونجا رسیدم زنگ زدم و دیانا برایم در را باز کرد و از پله ها که بالارفتم دیدم که دیانا تنهاست بعد دیانا درباره ی خونه برایم گفت: من هم فهمیدم این خونه برای دیاناست و پدرو مادرش درباره ی این موضوعی چیزی نمیدانن بعد دیانا برایم چایی با کیک اورد بعد زنگه خانه را زدند بعد دیانا رفت که درو باز کنه دید پدرو مادرش هستند بعد دیانا بهم گفت: خیلی بی معرفتی خیلی بدی ولی من بهش گفتم: که پدرو مادرش من رو تقیب کردند اما باور نکرد من رو از خونش انداخت بیرون وقتی از پله ها پایین اومدم دیدم مادر و پدره دیانا هرچی زنگ میزنن دینا دروباز نمی کنه بعد پدر مادر دیاناهم فکر کردند من جای دیانارو میدانستم ولی به انها چیزی نمیگفتم و اون ها هم من رو مقصر دونستند بعد ان روز پدرو مادره دیانا زنگ زدند به دیانا و گفتند: قبول میکنیم که تو با ارسلان ازدواج کنی بعد دیانا خوشحال شد
۱۷.۵k
۳۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.