نمی دانم این دل چه میخواهد ،
نمی دانم این دل چه میخواهد ،
بهانه می گیرد...
با اینکه در آنجا جا داری ،
با اینکه هستی و با او مانده ای ،
باز هم دلشوره می گیرد...
نمی دانم چرا آرام نمی شود ،
تردید دارد...
با اینکه جز تو هوایی به سرش نیست ،
از یادت غافل نیست ،
باز هم سراغت را می گیرد....
نمی دانی حال نیز به خاطر تو هوای باران کرده ،
و چشمانم را وادار به باریدن می کند....
نمی دانی گاهی اینقدر دیوانه می شود ،
که به خاطر تو دست به هر کاری می زند....
نمی دانی آنقدر دوستت دارد که هر لحظه منتظر است ،
منتظر دیدنت ،
گرفتن دستانت ،
در آغوش کشیدنت.....
نمی دانی ،
نمی دانی......
حال کجایی در این هیاهو ،
بیا شادش کن...
این دل که اینگونه بیقرار نبود ،
به تو محتاج است ،
بیا آرامش کن....
بهانه می گیرد...
با اینکه در آنجا جا داری ،
با اینکه هستی و با او مانده ای ،
باز هم دلشوره می گیرد...
نمی دانم چرا آرام نمی شود ،
تردید دارد...
با اینکه جز تو هوایی به سرش نیست ،
از یادت غافل نیست ،
باز هم سراغت را می گیرد....
نمی دانی حال نیز به خاطر تو هوای باران کرده ،
و چشمانم را وادار به باریدن می کند....
نمی دانی گاهی اینقدر دیوانه می شود ،
که به خاطر تو دست به هر کاری می زند....
نمی دانی آنقدر دوستت دارد که هر لحظه منتظر است ،
منتظر دیدنت ،
گرفتن دستانت ،
در آغوش کشیدنت.....
نمی دانی ،
نمی دانی......
حال کجایی در این هیاهو ،
بیا شادش کن...
این دل که اینگونه بیقرار نبود ،
به تو محتاج است ،
بیا آرامش کن....
۷.۴k
۱۲ شهریور ۱۴۰۰