حصار تنهایی من پارت ۲۳
#حصار_تنهایی_من #پارت_۲۳
مشغول تمیز کردن اتاقم بودم که مامانم صدام زد نهار بخورم. گفتم نمی خورم اما مامانم اصرار کرد برم که اونم سیب زمینی سرخ شده با سس گوجه بود. بیشتر شبیه میان وعده بود تا نهار بعد از خوردن نهار دوباره رفتم به اتاقم تا ساعت نزدیکای پنج اتاقمو تمیز کردم. خواستم استراحت کنم که موبایلم زنگ خورد. نسترن بود با بی حوصلگی جواب دادم «: بله»
- عزیزم نمی تونی صداتو لیدی تر کنی که یه وقت آدم احساس نکنه یه دیو پشت خطه؟!
- کاری داری؟
- چیزی شده؟
- مهم نیست کارتو بگو...
- کار من اینه که بدونم تو چت شده؟
- چیز قابل گفتنی نیست.
- من که میدونم یه چیزی هست ولی نمی خوای بگی... یا غریبه ام یا باهام راحت نیستی ...مزاحمت نمی شم خداحافظ.
- نسترن! دلخور نشو...
- دلخور نشدم عزیزم. وقتی خودت نمی خوای با من حرف بزنی من که دیگه آزار ندارم مجبور به حرف زدنت کنم؟
- الان حالم خوب نیست بذار فردا بهت میگم .
- پس یه چیزی شده ...باشه خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشیمو قطع کردم و گذاشتم کنار بالشتم و خوابیدم ...
یه چادر مشکی پوشیده بودم و تو یه جای شلوغ و پر رفت آمد راه می رفتم. این قدر شلوغ بود که جای سوزن انداختن نبود. احساس کردم
دست کسی تو دستامه و دارم می کشمش. برگشتم دیدم یه دختر بچه ی خیلی ناز با پوست سفید و چشمای سبز و موهای بور که دو طرفش بسته بود، گریه می کرد و می گفت «: مامان ..مامان ...» حس کردم بچه ی خودمه. بدون اینکه به گریه هاش توجه کنم اونو با خودم می کشیدم... دنبال یه راه خروج بودم هر چی سر چرخوندم فقط آدم دیده می شد. چند قدم که رفتم جلوتر، راهو پیدا کردم. با خوشحالی برگشتم پشتم... دیدم دستم خالیه و بچه نیست صدای گریه ش می اومد و صدام می زد م«: مامان...مامان...» ترسیده بودم و اسم مامانمو صدا
می زدم «: ستاره...ستاره ...»
از وحشت و ترس چشمامو باز کردم. نفس نفس می زدم. اتاقم تاریک بود. بلند شدم و کلید برقو زدم. به دیوار تکیه دادم. چشمامو بستم.
چند تا نفس عمیق کشیدم . به آشپزخونه رفتم. لامپ اونجا رو روشن کردم. مامانم نبود صداش زدم «: مامان ..مامان» نمی دونم با این حالش کجا گذاشته رفته؟ در هالو باز کردم دیدم رو پله ها نشسته و پشتش به من بود.گفتم:
- برای چی اینجا نشستی؟
انگار که توی این عالم نبود. دستمو گذاشتم رو شونه هاش گفتم «مامان»
یهو با ترس برگشت طرفم. نفس نفس زد وگفت: ترسیدم...چیه؟ کاری داری؟
کنارش نشستم و گفتم: یک ساعته دارم صدات میزنم. حواستون کجاست؟
مشغول تمیز کردن اتاقم بودم که مامانم صدام زد نهار بخورم. گفتم نمی خورم اما مامانم اصرار کرد برم که اونم سیب زمینی سرخ شده با سس گوجه بود. بیشتر شبیه میان وعده بود تا نهار بعد از خوردن نهار دوباره رفتم به اتاقم تا ساعت نزدیکای پنج اتاقمو تمیز کردم. خواستم استراحت کنم که موبایلم زنگ خورد. نسترن بود با بی حوصلگی جواب دادم «: بله»
- عزیزم نمی تونی صداتو لیدی تر کنی که یه وقت آدم احساس نکنه یه دیو پشت خطه؟!
- کاری داری؟
- چیزی شده؟
- مهم نیست کارتو بگو...
- کار من اینه که بدونم تو چت شده؟
- چیز قابل گفتنی نیست.
- من که میدونم یه چیزی هست ولی نمی خوای بگی... یا غریبه ام یا باهام راحت نیستی ...مزاحمت نمی شم خداحافظ.
- نسترن! دلخور نشو...
- دلخور نشدم عزیزم. وقتی خودت نمی خوای با من حرف بزنی من که دیگه آزار ندارم مجبور به حرف زدنت کنم؟
- الان حالم خوب نیست بذار فردا بهت میگم .
- پس یه چیزی شده ...باشه خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشیمو قطع کردم و گذاشتم کنار بالشتم و خوابیدم ...
یه چادر مشکی پوشیده بودم و تو یه جای شلوغ و پر رفت آمد راه می رفتم. این قدر شلوغ بود که جای سوزن انداختن نبود. احساس کردم
دست کسی تو دستامه و دارم می کشمش. برگشتم دیدم یه دختر بچه ی خیلی ناز با پوست سفید و چشمای سبز و موهای بور که دو طرفش بسته بود، گریه می کرد و می گفت «: مامان ..مامان ...» حس کردم بچه ی خودمه. بدون اینکه به گریه هاش توجه کنم اونو با خودم می کشیدم... دنبال یه راه خروج بودم هر چی سر چرخوندم فقط آدم دیده می شد. چند قدم که رفتم جلوتر، راهو پیدا کردم. با خوشحالی برگشتم پشتم... دیدم دستم خالیه و بچه نیست صدای گریه ش می اومد و صدام می زد م«: مامان...مامان...» ترسیده بودم و اسم مامانمو صدا
می زدم «: ستاره...ستاره ...»
از وحشت و ترس چشمامو باز کردم. نفس نفس می زدم. اتاقم تاریک بود. بلند شدم و کلید برقو زدم. به دیوار تکیه دادم. چشمامو بستم.
چند تا نفس عمیق کشیدم . به آشپزخونه رفتم. لامپ اونجا رو روشن کردم. مامانم نبود صداش زدم «: مامان ..مامان» نمی دونم با این حالش کجا گذاشته رفته؟ در هالو باز کردم دیدم رو پله ها نشسته و پشتش به من بود.گفتم:
- برای چی اینجا نشستی؟
انگار که توی این عالم نبود. دستمو گذاشتم رو شونه هاش گفتم «مامان»
یهو با ترس برگشت طرفم. نفس نفس زد وگفت: ترسیدم...چیه؟ کاری داری؟
کنارش نشستم و گفتم: یک ساعته دارم صدات میزنم. حواستون کجاست؟
۱۰.۳k
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.