دانلود رمان در پس یک پایان
دانلود رمان در پس یک پایان
نویسنده: روشنک.ا
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
مقدمه:
دونفر که به بن بست رسیدن، نه را پس دارن و نه راه پیش.
دو نفر که در گیر و دار زخم های سرنوشت کسی رو جز خودشون ندارن و خودشون باید یه تنه پای همه ی مشکلات وایستند.
تنها یک راه دارن و اون…
بخشی از داستان:
بازم همون خواب لعنتی…بازم اون چشمای سبزش..قشنگ ترین قسمت صورتش…و بازم اون موهای خرمایی که
براشون جون میدم…در فاصله ی چند سانتی صورتم با اون لبخند جذاب نگام میکنه که یهو….همه چی سیاه
میشه ..اون بهم اخم میکنه سرم داد میکشه و میگه از زندگیم برو بیرون نفس…برو نفس تو دیگه جلوی نفس
کشیدنمو گرفتی…برو بفهم که ازت خسته شدم…خیسی اشکامو روی صورتم حس میکنم میشکنم ولی بازم میگم
تا خرد تر بشم
اون بی همه چیز باشی؟آره؟…دیگه نفهمیدم چی شد فقط یه طرف صورتم از سیلی وحشتناکش سوخت…نگاشتو رو خدا فرزاد…تو رو قرآن بفهم که من دوستت دارم…چرا نمیفهمی؟ نذاز بیشتر از این خرد شم… برم که با
کردم مثل یک ببر زخمی نگاهم میکرد…-نفس گم شو بیرون گم شووو!و صدای اون زن لعنتی-دختره ی احمق
من بی همه چیزم یا تویی که به زور آویزونشی پاتو بکش بیرون از زندگیمون احمق بفهم که مانع خوشبختیمونی
بفهم!…دیگه هیچ صدایی جز جیغ های همیشگیم و گریه های بی امانم نبود انقدر جیغ کشیدم که….
صدای گرم و آرامش بخش بابا که بغلم کرده بودو شنیدم:نفس جان بابا خوبی دخترم؟ نفس عمیقی کشیدم..
دستمو آروم کشیدم رو گونه چپم… چقدر دردش واقعی بود ! نگامو کشیدم باال تا رسیدم به چشمای پر ابهت و
مردونه اش… به راحتی می تونستی سو سو نگرانی رو که تو چشماش موج می زد ببینی. همش به خاطر من و این
کابوس لعنتی بود ..لعنت به من که باز پناهمو ، زندگیمو ، ناراحت کردم…
زدم زیر گریه و هق هق کنان دستامو ابراز احساسات حلقه کردم
http://mahroman.xyz/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%af%d8%b1-%d9%be%d8%b3-%db%8c%da%a9-%d9%be%d8%a7%db%8c%d8%a7%d9%86/
نویسنده: روشنک.ا
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
مقدمه:
دونفر که به بن بست رسیدن، نه را پس دارن و نه راه پیش.
دو نفر که در گیر و دار زخم های سرنوشت کسی رو جز خودشون ندارن و خودشون باید یه تنه پای همه ی مشکلات وایستند.
تنها یک راه دارن و اون…
بخشی از داستان:
بازم همون خواب لعنتی…بازم اون چشمای سبزش..قشنگ ترین قسمت صورتش…و بازم اون موهای خرمایی که
براشون جون میدم…در فاصله ی چند سانتی صورتم با اون لبخند جذاب نگام میکنه که یهو….همه چی سیاه
میشه ..اون بهم اخم میکنه سرم داد میکشه و میگه از زندگیم برو بیرون نفس…برو نفس تو دیگه جلوی نفس
کشیدنمو گرفتی…برو بفهم که ازت خسته شدم…خیسی اشکامو روی صورتم حس میکنم میشکنم ولی بازم میگم
تا خرد تر بشم
اون بی همه چیز باشی؟آره؟…دیگه نفهمیدم چی شد فقط یه طرف صورتم از سیلی وحشتناکش سوخت…نگاشتو رو خدا فرزاد…تو رو قرآن بفهم که من دوستت دارم…چرا نمیفهمی؟ نذاز بیشتر از این خرد شم… برم که با
کردم مثل یک ببر زخمی نگاهم میکرد…-نفس گم شو بیرون گم شووو!و صدای اون زن لعنتی-دختره ی احمق
من بی همه چیزم یا تویی که به زور آویزونشی پاتو بکش بیرون از زندگیمون احمق بفهم که مانع خوشبختیمونی
بفهم!…دیگه هیچ صدایی جز جیغ های همیشگیم و گریه های بی امانم نبود انقدر جیغ کشیدم که….
صدای گرم و آرامش بخش بابا که بغلم کرده بودو شنیدم:نفس جان بابا خوبی دخترم؟ نفس عمیقی کشیدم..
دستمو آروم کشیدم رو گونه چپم… چقدر دردش واقعی بود ! نگامو کشیدم باال تا رسیدم به چشمای پر ابهت و
مردونه اش… به راحتی می تونستی سو سو نگرانی رو که تو چشماش موج می زد ببینی. همش به خاطر من و این
کابوس لعنتی بود ..لعنت به من که باز پناهمو ، زندگیمو ، ناراحت کردم…
زدم زیر گریه و هق هق کنان دستامو ابراز احساسات حلقه کردم
http://mahroman.xyz/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%af%d8%b1-%d9%be%d8%b3-%db%8c%da%a9-%d9%be%d8%a7%db%8c%d8%a7%d9%86/
۹۱.۱k
۰۴ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.