دانلود رمان چشم های بارانی
دانلود رمان چشم های بارانی
نویسنده: Baeuti
ژانر: عاشقانه
مقدمه:
می رقصد بر روی گونه هایم
او واهمه ای از رقصیدن و چرخیدن ندارد.
تنها این منم که می ترسم از رقصیدن او …
چه آشکارا می رقصد و می چرخد و من چه غم بار به او می نگرم
تنها برای یک لحظه نیست، او می خواهد سال ها برقصد.
قطرات اشک از چشمانم سرازیر شده و می رقصد به پایین
و تنها دستی که آن ها را برای همیشه پاک خواهند کرد
دستان توست که چشم های بارانی مرا خشک خواهند کرد.»
بخشی از داستان:
– جان من بیا برو. همین یه بار، به خاطر من!
– برو گمشو! خودتم لوس نکن گول نمی خورم.
-باران؟
… –
– بارانی جونم؟
– بارانی و یه چیزی، تو هر وقت می گی بارانی می خوای منو خر کنی.
– جون من!
– یاسی انقدر با من بحث نکن، گفتم نمی رم.
– ا؟ پس خودت جواب علی رو می دی به من هیچ ربطی نداره.
– باشه. گوشیتو بده خودم زنگ بزنم بهش بگم.
– نمی دم، گوشی منو برا چی می خوای؟
وای خدا! چقدر این بشر خنگه. اگه دوست چند ساله ام نبود همین الان یه دونه می زدم تو صورتش بلند می شدم می رفتما. اه اه! خدایا منو
از دست این روانی نجات بده.
– باهوش گوشیم شارژ نداره.
– ا؟! بی جنبه! خُب می خواد ازت عذرخواهی کنه بدبخت.
– لازم نکرده با اون گندی که زده.
– باشه بابا! اصلا بیخیالش.
– لطفا دیگه حرفشو نزن، بذار بستنیمو کوفت کنم بریم، دیرم شد.
_مگه می خوای جایی بری؟حافظه ی ماهی از تو بیشتره ها. مگه صبح نگفتم شب خونه داییم اینا دعوتیم؟
– آهان یادم اومد. حالا خونه کدوم داییت؟
– باید در اون مطبی که تو دکترشی رو گل گرفت، دایی سامانم .
– زود بخور بریم دیگه، بعد به من می گه دیرم شد.
قاشق آخر بستنیمم دهنم گذاشتمو بلند شدم و رو به یاسی گفتم:
– بریم.
– برو پولشو حساب کن، بعد بریم.
– پاشو بچه پررو ببینم. مثل اینکه تو شرطو باختیا!
– چه شرطی؟
وای خدا می خوام بشینم اینجا خودمو بزنم از دست اینا. من نمی دونم مریضا اینو چه جوری تحمل می کنن.
– شرط این که بهرامی میاد عذرخواهی می کنه دیگه.
آروم با دست زد تو سر خودش و رفت پول بستنیا رو حساب کنه. منم خسته از دست خنگ بازیای این رفتم سوار ماشین شدم تا بیاد.
داشتم ضبط و روشن می کردم که صدای رو مخ گوشیم بلند شد.
دو سه بار شماره رو دیدم اما به نظرم آشنا نبود، پس بیخیالش شدم و جواب ندادم. اونم بعد از چند بار دیگه زنگ نزد. از پنجره بیرون رو
نگاه کردم ببینم این یاسی کجا مونده، دیرم شد. دیدم همین طوری تکیه داده به در ماشین وایساده، منم دستمو گذاشتم رو بوق اون
بدبختم پرید بالا و سوار شد.
– مرض! این چه طرز بوق زدنه؟
– اگه بوق نمی زدم که تو تا صبح می خواستی همون جا وایسی. برا چی سوار نشد بودی؟
– گفتم شاید بخوای خصوصی حرف بزنی.
– با کی خصوصی حرف بزنم؟
– مگه گوشیت زنگ نمی خورد؟
– تو از کجا می دونی؟
– هیچی آخه صداش می اومد.
یه نگاه به قیافش کردم. به نظر مشکوک می اومد. انگار می خواست حواسشو جمع کنه چیزی رو لو نده.
http://mahroman.xyz/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%da%86%d8%b4%d9%85-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d8%a7%d9%86%db%8c/
نویسنده: Baeuti
ژانر: عاشقانه
مقدمه:
می رقصد بر روی گونه هایم
او واهمه ای از رقصیدن و چرخیدن ندارد.
تنها این منم که می ترسم از رقصیدن او …
چه آشکارا می رقصد و می چرخد و من چه غم بار به او می نگرم
تنها برای یک لحظه نیست، او می خواهد سال ها برقصد.
قطرات اشک از چشمانم سرازیر شده و می رقصد به پایین
و تنها دستی که آن ها را برای همیشه پاک خواهند کرد
دستان توست که چشم های بارانی مرا خشک خواهند کرد.»
بخشی از داستان:
– جان من بیا برو. همین یه بار، به خاطر من!
– برو گمشو! خودتم لوس نکن گول نمی خورم.
-باران؟
… –
– بارانی جونم؟
– بارانی و یه چیزی، تو هر وقت می گی بارانی می خوای منو خر کنی.
– جون من!
– یاسی انقدر با من بحث نکن، گفتم نمی رم.
– ا؟ پس خودت جواب علی رو می دی به من هیچ ربطی نداره.
– باشه. گوشیتو بده خودم زنگ بزنم بهش بگم.
– نمی دم، گوشی منو برا چی می خوای؟
وای خدا! چقدر این بشر خنگه. اگه دوست چند ساله ام نبود همین الان یه دونه می زدم تو صورتش بلند می شدم می رفتما. اه اه! خدایا منو
از دست این روانی نجات بده.
– باهوش گوشیم شارژ نداره.
– ا؟! بی جنبه! خُب می خواد ازت عذرخواهی کنه بدبخت.
– لازم نکرده با اون گندی که زده.
– باشه بابا! اصلا بیخیالش.
– لطفا دیگه حرفشو نزن، بذار بستنیمو کوفت کنم بریم، دیرم شد.
_مگه می خوای جایی بری؟حافظه ی ماهی از تو بیشتره ها. مگه صبح نگفتم شب خونه داییم اینا دعوتیم؟
– آهان یادم اومد. حالا خونه کدوم داییت؟
– باید در اون مطبی که تو دکترشی رو گل گرفت، دایی سامانم .
– زود بخور بریم دیگه، بعد به من می گه دیرم شد.
قاشق آخر بستنیمم دهنم گذاشتمو بلند شدم و رو به یاسی گفتم:
– بریم.
– برو پولشو حساب کن، بعد بریم.
– پاشو بچه پررو ببینم. مثل اینکه تو شرطو باختیا!
– چه شرطی؟
وای خدا می خوام بشینم اینجا خودمو بزنم از دست اینا. من نمی دونم مریضا اینو چه جوری تحمل می کنن.
– شرط این که بهرامی میاد عذرخواهی می کنه دیگه.
آروم با دست زد تو سر خودش و رفت پول بستنیا رو حساب کنه. منم خسته از دست خنگ بازیای این رفتم سوار ماشین شدم تا بیاد.
داشتم ضبط و روشن می کردم که صدای رو مخ گوشیم بلند شد.
دو سه بار شماره رو دیدم اما به نظرم آشنا نبود، پس بیخیالش شدم و جواب ندادم. اونم بعد از چند بار دیگه زنگ نزد. از پنجره بیرون رو
نگاه کردم ببینم این یاسی کجا مونده، دیرم شد. دیدم همین طوری تکیه داده به در ماشین وایساده، منم دستمو گذاشتم رو بوق اون
بدبختم پرید بالا و سوار شد.
– مرض! این چه طرز بوق زدنه؟
– اگه بوق نمی زدم که تو تا صبح می خواستی همون جا وایسی. برا چی سوار نشد بودی؟
– گفتم شاید بخوای خصوصی حرف بزنی.
– با کی خصوصی حرف بزنم؟
– مگه گوشیت زنگ نمی خورد؟
– تو از کجا می دونی؟
– هیچی آخه صداش می اومد.
یه نگاه به قیافش کردم. به نظر مشکوک می اومد. انگار می خواست حواسشو جمع کنه چیزی رو لو نده.
http://mahroman.xyz/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%da%86%d8%b4%d9%85-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d8%a7%d9%86%db%8c/
۵۸.۴k
۰۴ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.