دانلود رمان مهر و موم شده با عشق
دانلود رمان مهر و موم شده با عشق
نویسنده: کتایون.ح
ژانر: عاشقانه، درام، معمایی
مقدمه:
ریتا دختر ایرانی که بعد از تولد 18 سالگیش متوجه می شه که یه رگ کره ای داره و پدرش ایرانی نبوده.
اون بعد از مرگ مادرش همراه پدربزرگ و مادر بزرگش زندگی می کنه، اما طبق شروط از پیش نوشته باید به کشور پدریش مهاجرت کنه و باقی عمرش رو همراه پدربزرگ خارجیش زندگی کنه. مطمئنن چالش سختی برای ریتا خواهد بود، این پدربزرگ خارجی که تا چند سال پیش انگار هنوز متولد نشده بود؛ حالا تمام معادلات ذهنش را برهم زده بود.
به راستی ازدواج مادرش حاوی چه سر مهر و موم شده ای بود که حالا ریتا را به آن نقطه کشانده بود؟
اگر قرار باشد اتفاقی بیفتد حتما”خواهد افتاد.این استدلالی بود که عزیز آنرا برای توجیه مسائل و مشکلات,زیاد
به کار می برد.یکسالی می شد که لباس سیاه عزا را از تنش در نیاورده بود.هیچ کسی هم نمی توانست اینکار را
بکند. با آن لباس سیاه،موهای سفیدش بیشتر توی ذوق می زد.
در روی پاشنه چرخید و وارد اتاق دخترانۀ صورتی و شیک نوه اش شد.دلش می خواست آنروز غُر بزند که البته
همه هم دلیلش را خوب می دانستند و قصد نداشتند با او بحثی در این مورد کنند.
-باز از دیشب لیوان شیرت رو روی پاتختیت گذاشتی….نگاه کن…ماسیده….چقدر باید بهت بگم….
عزیز لیوان شیر را برداشت و به سنگینی در اتاق چرخی زد تا ایراد دیگری پیدا کند.خوشبختانه چیزی پیدا نکرد.
چمدانها بسته شده و کنار درمنتظر بودند. نفسش مثل آهی نا خواسته بیرون داده شد.هنگام خارج شدن از اتاق
چشمهای کنجکاوش رامثل همیشه روی میز تحریر چرخاند.هرگز بدون عینک نمی توانست از موضوع
کاغذهای روی میز سر دربیاورد.ولی جوری وانمود کرد که انگار همه اش را با یک نگاه خوانده.عادت همیشگی!
بعد از اتاق بیرون رفت.صدای حرف زدنش با آقاجون خیلی ضعیف به گوش می خورد.
– برو بهش بگو داره دیر میشه….نمی خوام این روز آخر رو زیاد بیرون از خونه بچرخید….شام غذایی که دوست
داره براش درست کردم….زود برگردین….
بغضش گرفت.لازم نبود تا آقاجون همان حرفها را برایش تکرار کند.همه را خودش شنیده بود.روی صندلی
مخملی پشت میز تحریر دختر لاغر اندامی با موهای بلند خرمایی نشسته و زانوهایش را در بغلش نگه داشته بود
و مدام صندلی را دور خودش می چرخاند.مشتهای کوچک گره شده اش نشان می داد که چقدر عصبانی است.
هنوز درسش تمام نشده،دوستانش….عزیز وآقاجون را چکار کند؟…اینها تنها قسمت کوچکی از افکارش بود که
مدام در ذهنش با چرخش صندلی چرخ می خورد.
http://mahroman.xyz/%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d9%85%d9%87%d8%b1-%d9%88-%d9%85%d9%88%d9%85-%d8%b4%d8%af%d9%87-%d8%a8%d8%a7-%d8%b9%d8%b4%d9%82/
نویسنده: کتایون.ح
ژانر: عاشقانه، درام، معمایی
مقدمه:
ریتا دختر ایرانی که بعد از تولد 18 سالگیش متوجه می شه که یه رگ کره ای داره و پدرش ایرانی نبوده.
اون بعد از مرگ مادرش همراه پدربزرگ و مادر بزرگش زندگی می کنه، اما طبق شروط از پیش نوشته باید به کشور پدریش مهاجرت کنه و باقی عمرش رو همراه پدربزرگ خارجیش زندگی کنه. مطمئنن چالش سختی برای ریتا خواهد بود، این پدربزرگ خارجی که تا چند سال پیش انگار هنوز متولد نشده بود؛ حالا تمام معادلات ذهنش را برهم زده بود.
به راستی ازدواج مادرش حاوی چه سر مهر و موم شده ای بود که حالا ریتا را به آن نقطه کشانده بود؟
اگر قرار باشد اتفاقی بیفتد حتما”خواهد افتاد.این استدلالی بود که عزیز آنرا برای توجیه مسائل و مشکلات,زیاد
به کار می برد.یکسالی می شد که لباس سیاه عزا را از تنش در نیاورده بود.هیچ کسی هم نمی توانست اینکار را
بکند. با آن لباس سیاه،موهای سفیدش بیشتر توی ذوق می زد.
در روی پاشنه چرخید و وارد اتاق دخترانۀ صورتی و شیک نوه اش شد.دلش می خواست آنروز غُر بزند که البته
همه هم دلیلش را خوب می دانستند و قصد نداشتند با او بحثی در این مورد کنند.
-باز از دیشب لیوان شیرت رو روی پاتختیت گذاشتی….نگاه کن…ماسیده….چقدر باید بهت بگم….
عزیز لیوان شیر را برداشت و به سنگینی در اتاق چرخی زد تا ایراد دیگری پیدا کند.خوشبختانه چیزی پیدا نکرد.
چمدانها بسته شده و کنار درمنتظر بودند. نفسش مثل آهی نا خواسته بیرون داده شد.هنگام خارج شدن از اتاق
چشمهای کنجکاوش رامثل همیشه روی میز تحریر چرخاند.هرگز بدون عینک نمی توانست از موضوع
کاغذهای روی میز سر دربیاورد.ولی جوری وانمود کرد که انگار همه اش را با یک نگاه خوانده.عادت همیشگی!
بعد از اتاق بیرون رفت.صدای حرف زدنش با آقاجون خیلی ضعیف به گوش می خورد.
– برو بهش بگو داره دیر میشه….نمی خوام این روز آخر رو زیاد بیرون از خونه بچرخید….شام غذایی که دوست
داره براش درست کردم….زود برگردین….
بغضش گرفت.لازم نبود تا آقاجون همان حرفها را برایش تکرار کند.همه را خودش شنیده بود.روی صندلی
مخملی پشت میز تحریر دختر لاغر اندامی با موهای بلند خرمایی نشسته و زانوهایش را در بغلش نگه داشته بود
و مدام صندلی را دور خودش می چرخاند.مشتهای کوچک گره شده اش نشان می داد که چقدر عصبانی است.
هنوز درسش تمام نشده،دوستانش….عزیز وآقاجون را چکار کند؟…اینها تنها قسمت کوچکی از افکارش بود که
مدام در ذهنش با چرخش صندلی چرخ می خورد.
http://mahroman.xyz/%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d9%85%d9%87%d8%b1-%d9%88-%d9%85%d9%88%d9%85-%d8%b4%d8%af%d9%87-%d8%a8%d8%a7-%d8%b9%d8%b4%d9%82/
۳۹.۵k
۰۴ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.