💜 💜 💜 💜
💜 💜 💜 💜
عشــــق ...
134پارت
مهرداد :
با صدای خنده ای پلکای سنگینمو از هم باز کردم
- سلام زیبای خفته
- کوفت... تو اینجا چیکار می کنی
فربد بود که بالا سرم وایساده بود
فربد : والا گفتم شاید رفتی تو کما یا مردی ورفتی اون دنیا گفتن بیام صدات بزنم ولی انگار یکی بدجوری زخمی ات کرده
- چی ؟
فربد به سینم اشاره کرد وگفت : به هر حال از این اتفاقات میفته
از تخت اومدم پایین ورفتم جلو آینه اووووه ه ه خدایا لیلی باهام چیکار کرده بود
فربد می خندید
- نخند فربد
فربد : کمرت جای ناخن هست
تیشرتمو از رو زمین برداشتم وتنم کردم
فربد : چیه مهرداد مگه اولین باره...
با چشم غره ام ساکت شدوگفت : من پایین منتظرم
وقتی رفت رفتم حمام ودوش گرفتم اومدم بیرون لیلی رو تخت نشسته بود وبا لبخند نگام می کرد
- به چی می خندی لیلی ببین شاهکارت رو
لبخندی زدوگفت : بهترین شب زندگی ام بود
نگاهش کردم وسرمو تکون دادم
- پیرهن سفیدم رو ندیدی همینجا بود
لیلی : محسن پوشید می خواست بره ساحل گفت گرمه اومد پوشید
- کی ؟
لیلی شونه بالا انداخت وگفت : نیم ساعت پیش
- آها
پیرهن جینم رو پوشیدم
لیلی : بیرون گرمه مهرداد
- نمیرم بیرون
دستی به موهام کشیدم ورفتم پایین مامان با دیدنم لبخندی زدوگفت: کمبود خواب داشتی عزیزم
- یکم
نشستم کنار محیا دیدم زل زده بهم
- چیه
آروم خندید وتو گوشم گفت : یه جوری شدی داداش
- چجور
خندید وگفت : نمی دونم قشنگ شدی
شونه بالا انداختم وگفتم : شاید بخاطر لباسمه
سرشو تکون واد وگفت : شاید
محسن اومد داخل وبا دیدن من اومد رو به روم نشست این چند روز باهم حرف نمی زدیم
مامان داشت سرفربد غر می زد که چرا بچه ها رو اذیت می کنه کلا این فربد همیشه همینجوری بود با لبخند نگاش می کردم لیلی اومد پایین واومدکنارمن نشست با لبخند نگام کردوگفت : مهرداد امروز آفتابیه بریم دریا
فربد: آره پس چی زن عمو نهار باشه واسه سه چهارما می خوایم آب تنی کنیم
محمد : موافقم
مامان با اخم گفت : حالا بیاید صبحانه بخورید تا وقت شنا بخدا شما بزرگ نمی شید
خندیدم وگفتم : مخصوصا فربد
من چون خیلی گرسنه ام بود بلند شدم وزودتر از همه رفتم پشت میز صبحانه چون تعدادمون زیاد بود مامان دو میز چیده بود مشغول خوردن شدم واصلا به کسی حتا نگاه هم نمی کردم احساس خوبی داشتم احساس بی تفاوتی واقعا احساس خوبی بود که هیچی وهیچ کس برات مهم نباشه وبزنی به در بی خیالی
بعد از صبحانه همه رفتن دریا ولی من حوصله نداشتم هر چقدرم لیلی اسرار کرد قبول نکردم پیش مامان موندم که داشت مواد کباب آماده می کرد
مامان کنجکاو نگام کردوگفت : وقتی بچه بودی یکی رو اذیت می کردی یا کار بد می کردی میومدی تو آشپزخونه تا حرفتو بزنی
- حرفی ندارم
عشــــق ...
134پارت
مهرداد :
با صدای خنده ای پلکای سنگینمو از هم باز کردم
- سلام زیبای خفته
- کوفت... تو اینجا چیکار می کنی
فربد بود که بالا سرم وایساده بود
فربد : والا گفتم شاید رفتی تو کما یا مردی ورفتی اون دنیا گفتن بیام صدات بزنم ولی انگار یکی بدجوری زخمی ات کرده
- چی ؟
فربد به سینم اشاره کرد وگفت : به هر حال از این اتفاقات میفته
از تخت اومدم پایین ورفتم جلو آینه اووووه ه ه خدایا لیلی باهام چیکار کرده بود
فربد می خندید
- نخند فربد
فربد : کمرت جای ناخن هست
تیشرتمو از رو زمین برداشتم وتنم کردم
فربد : چیه مهرداد مگه اولین باره...
با چشم غره ام ساکت شدوگفت : من پایین منتظرم
وقتی رفت رفتم حمام ودوش گرفتم اومدم بیرون لیلی رو تخت نشسته بود وبا لبخند نگام می کرد
- به چی می خندی لیلی ببین شاهکارت رو
لبخندی زدوگفت : بهترین شب زندگی ام بود
نگاهش کردم وسرمو تکون دادم
- پیرهن سفیدم رو ندیدی همینجا بود
لیلی : محسن پوشید می خواست بره ساحل گفت گرمه اومد پوشید
- کی ؟
لیلی شونه بالا انداخت وگفت : نیم ساعت پیش
- آها
پیرهن جینم رو پوشیدم
لیلی : بیرون گرمه مهرداد
- نمیرم بیرون
دستی به موهام کشیدم ورفتم پایین مامان با دیدنم لبخندی زدوگفت: کمبود خواب داشتی عزیزم
- یکم
نشستم کنار محیا دیدم زل زده بهم
- چیه
آروم خندید وتو گوشم گفت : یه جوری شدی داداش
- چجور
خندید وگفت : نمی دونم قشنگ شدی
شونه بالا انداختم وگفتم : شاید بخاطر لباسمه
سرشو تکون واد وگفت : شاید
محسن اومد داخل وبا دیدن من اومد رو به روم نشست این چند روز باهم حرف نمی زدیم
مامان داشت سرفربد غر می زد که چرا بچه ها رو اذیت می کنه کلا این فربد همیشه همینجوری بود با لبخند نگاش می کردم لیلی اومد پایین واومدکنارمن نشست با لبخند نگام کردوگفت : مهرداد امروز آفتابیه بریم دریا
فربد: آره پس چی زن عمو نهار باشه واسه سه چهارما می خوایم آب تنی کنیم
محمد : موافقم
مامان با اخم گفت : حالا بیاید صبحانه بخورید تا وقت شنا بخدا شما بزرگ نمی شید
خندیدم وگفتم : مخصوصا فربد
من چون خیلی گرسنه ام بود بلند شدم وزودتر از همه رفتم پشت میز صبحانه چون تعدادمون زیاد بود مامان دو میز چیده بود مشغول خوردن شدم واصلا به کسی حتا نگاه هم نمی کردم احساس خوبی داشتم احساس بی تفاوتی واقعا احساس خوبی بود که هیچی وهیچ کس برات مهم نباشه وبزنی به در بی خیالی
بعد از صبحانه همه رفتن دریا ولی من حوصله نداشتم هر چقدرم لیلی اسرار کرد قبول نکردم پیش مامان موندم که داشت مواد کباب آماده می کرد
مامان کنجکاو نگام کردوگفت : وقتی بچه بودی یکی رو اذیت می کردی یا کار بد می کردی میومدی تو آشپزخونه تا حرفتو بزنی
- حرفی ندارم
۱۴۳.۸k
۲۶ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.