سرگذشت واقعی اما متفاوت
سرگذشت واقعی اما متفاوت
قسمت اخر
_منو ببخش آتنا من مقصر بودم این اتفاقا بودم باید همون روزی ک تو بهم علاقمند شدی میرفتم از این خونه تو حقت این همه کتک بخاطر من نبود
_هیسسسسس حمید من خودم تموم این چیزا رو از اول میدونستم میدونستم این روزا اتفاق میفته میدونستم رسیدن به تو راحت نیست
_مرسی ک هستی آتنا مرسی ک پیشمی
فردا صبحش من و حمید با دو تا چمدون راهی تهران شدیم برای شروع یه زندگی جدید توی تهران تو خونه دوستش ک خودش ایران نبود ساکن شدیم و فقط لحظه آخر ب پدربزرگم گفتم بیا سر عقدمون و رضایت بده دیگ ازت چیزی نمیخام
دو ماهی گذشت و پدربزرگم راضی نمیشد شاید منتظر بود ک ما منصرف شویم اما اون بودن کنار حمید آرامش دیگ ای داشت خیلی باهاش حالم خوب بود بالاخره تو ماه سوم پدربزرگم قبول کرد ک بیاد برای عقد ما
خطبه عقد رو خوندن غمگین انگیز ترین عقد دنیا بود هیچ کسی حضور نداشت اما برایم اهمیت نداشت مهم به هم رسیدنمون بود
و من و حمید به صورت شرعی و رسمی زندگی مشترکمون رو شروع کردیم و من الان 26 سالمه و حمید خان هم 47 سال و صاحب یه پسر 2 ساله ایم به اسم فربد
من و حمید و فربد زندگی عاشقونه ای داریم درسته هنوزم با کسی در ارتباط نیستیم اما مهم اینه ک همو داریم و هنوزم گاهی وقتا حمید ب شوخی بهم میگ خوب مخمو زدی ها با ی وجب قدت
شاید این عشق از نظر خیلیا اشتباه بود و هست اما من حرفا واسم عادی شده مهم اینه ک حال ما دو تا کنار هم خوبه #سرگذشت #رمان #داستان
از خدا میخام همه ب عشقشون برسن❤ ️
قسمت اخر
_منو ببخش آتنا من مقصر بودم این اتفاقا بودم باید همون روزی ک تو بهم علاقمند شدی میرفتم از این خونه تو حقت این همه کتک بخاطر من نبود
_هیسسسسس حمید من خودم تموم این چیزا رو از اول میدونستم میدونستم این روزا اتفاق میفته میدونستم رسیدن به تو راحت نیست
_مرسی ک هستی آتنا مرسی ک پیشمی
فردا صبحش من و حمید با دو تا چمدون راهی تهران شدیم برای شروع یه زندگی جدید توی تهران تو خونه دوستش ک خودش ایران نبود ساکن شدیم و فقط لحظه آخر ب پدربزرگم گفتم بیا سر عقدمون و رضایت بده دیگ ازت چیزی نمیخام
دو ماهی گذشت و پدربزرگم راضی نمیشد شاید منتظر بود ک ما منصرف شویم اما اون بودن کنار حمید آرامش دیگ ای داشت خیلی باهاش حالم خوب بود بالاخره تو ماه سوم پدربزرگم قبول کرد ک بیاد برای عقد ما
خطبه عقد رو خوندن غمگین انگیز ترین عقد دنیا بود هیچ کسی حضور نداشت اما برایم اهمیت نداشت مهم به هم رسیدنمون بود
و من و حمید به صورت شرعی و رسمی زندگی مشترکمون رو شروع کردیم و من الان 26 سالمه و حمید خان هم 47 سال و صاحب یه پسر 2 ساله ایم به اسم فربد
من و حمید و فربد زندگی عاشقونه ای داریم درسته هنوزم با کسی در ارتباط نیستیم اما مهم اینه ک همو داریم و هنوزم گاهی وقتا حمید ب شوخی بهم میگ خوب مخمو زدی ها با ی وجب قدت
شاید این عشق از نظر خیلیا اشتباه بود و هست اما من حرفا واسم عادی شده مهم اینه ک حال ما دو تا کنار هم خوبه #سرگذشت #رمان #داستان
از خدا میخام همه ب عشقشون برسن❤ ️
۶۶.۶k
۱۷ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.