دخترا از نتیجه ی کارشون کاملا راضی بودن. با ذوق هی نگام م
دخترا از نتیجه ی کارشون کاملا راضی بودن. با ذوق هی نگام میکردن و میگفتن : وااای ارغوااان چقدر خوشگل شدی !
واقعا هم خوشگل شده بودم .
از اتاق اومدم بیرون. نزدیک اومدن خانواده ی برومند بود چون پیام داد و گفت که تو راهن و دارن میرسن .
به محض اینکه در رو بستم صدای غمگین بهرنگ میخکوبم کرد ! + خوشگل بودی ! خیلی خوشگل تر شدی!
فقط نگاهش کردم . به اینجای ماجرا فکر نکرده بودم. من نمیدونم چرا به جاهای حساس قضیه اصلا فکر نمیکنم !
دوباره گفت :اون چی داره که دوسش داری؟ بیشتر از من دوستت داره؟
هیچ جوابی نداشتم بهش بدم . هر چی میگفتم ناراحت ترش میکردم و دلش بیشتر می شکست!
سرمو انداختم پایین که نبینه چقدر بابت اینکه ناراحته، شرمنده!
صداش تحلیل رفته بود : ارغوان ازم ناراحت نشو ! نمیتونم بمونم ! سالها توی خیالم ، تو زنِ منی! امشب اینجا موندنم برام حکم بی غیرتی داره!
اینو گفت و از پله ها رفت پایین و از در رفت بیرون ! چشمام به راهی که رفت ، خشک شد !
همیشه بهرنگ برام پسری بود که مسخره بازی در میاورد و جدیش نمیگرفتم ! هیچوقت فکر نمیکردم روزی ، چیزی بتونه انقدر ناراحتش کنه !
حالم گرفته شد! اخمام آویزون بود . با سرِ پایین رفتم سمت سرسرا!
شلوغ بود ! سر و صدای بچه ها همه جا رو پر کرده بود . عزیز جون کنار گوش عمه صحبت میکرد که چشمش افتاد به من و لبخند زد . صدای زن عمو سعید بلند شد به کِل کشیدن! دیگه همه متوجهم شده بودن . دست میزدن. مامان اومد جلو و با لذت تماشام کرد بغلم کرد و کنار گوشم گفت : خوشبختیتو ببینم عزیزم !
چشمام داشت اشکی میشد! نمیدونم از خوشحالی بود!؟ از احساسات مامان بود !؟ یا از ناراحتی بهرنگ!؟
شهریار کنار مامان ایستاد و دستش رو دور شونه اش حلقه کرد و گفت : چه دختری دنیاد اوردی شهلا خانم . چه خوشگلم شده وروجک!
و بهم چشمک زد و خندید . لبخند به لبم اومد. شهریار کلا انرژی مثبته.
بابا کنار عمو حمید نشسته بود . نگاهم میکرد . خوشحال بود . دلم از داشتن همچین خانواده ای ضعف رفت . با اینکه خشایار اومد و خرکی بهم محبت کرد جوری که بازوم کبود شد؛ اما بازم از اینکه ، بود ، خیلی خوشحال بودم !
صدای سینا که نفس نفس میزد و قرمز شده بود از سرما همه رو به خودشون آورد: مهمونا اومدن!
دیگه بقیه رو نتونستم درست ببینم . همه آماده ی استقبال بودن .
مامان و بابا جلوی در ایستادن و یکی یکی خوش آمد میگفتن . کنارشونم ، من !
خانواده ی برومند حدودا بیست_ بیست و پنج نفر میشدن .
صندوقهای هدیه ی تزئین شده دست خانمها بود . به جز مادرش و بهناز کسی رو نمی شناختم .
واقعا هم خوشگل شده بودم .
از اتاق اومدم بیرون. نزدیک اومدن خانواده ی برومند بود چون پیام داد و گفت که تو راهن و دارن میرسن .
به محض اینکه در رو بستم صدای غمگین بهرنگ میخکوبم کرد ! + خوشگل بودی ! خیلی خوشگل تر شدی!
فقط نگاهش کردم . به اینجای ماجرا فکر نکرده بودم. من نمیدونم چرا به جاهای حساس قضیه اصلا فکر نمیکنم !
دوباره گفت :اون چی داره که دوسش داری؟ بیشتر از من دوستت داره؟
هیچ جوابی نداشتم بهش بدم . هر چی میگفتم ناراحت ترش میکردم و دلش بیشتر می شکست!
سرمو انداختم پایین که نبینه چقدر بابت اینکه ناراحته، شرمنده!
صداش تحلیل رفته بود : ارغوان ازم ناراحت نشو ! نمیتونم بمونم ! سالها توی خیالم ، تو زنِ منی! امشب اینجا موندنم برام حکم بی غیرتی داره!
اینو گفت و از پله ها رفت پایین و از در رفت بیرون ! چشمام به راهی که رفت ، خشک شد !
همیشه بهرنگ برام پسری بود که مسخره بازی در میاورد و جدیش نمیگرفتم ! هیچوقت فکر نمیکردم روزی ، چیزی بتونه انقدر ناراحتش کنه !
حالم گرفته شد! اخمام آویزون بود . با سرِ پایین رفتم سمت سرسرا!
شلوغ بود ! سر و صدای بچه ها همه جا رو پر کرده بود . عزیز جون کنار گوش عمه صحبت میکرد که چشمش افتاد به من و لبخند زد . صدای زن عمو سعید بلند شد به کِل کشیدن! دیگه همه متوجهم شده بودن . دست میزدن. مامان اومد جلو و با لذت تماشام کرد بغلم کرد و کنار گوشم گفت : خوشبختیتو ببینم عزیزم !
چشمام داشت اشکی میشد! نمیدونم از خوشحالی بود!؟ از احساسات مامان بود !؟ یا از ناراحتی بهرنگ!؟
شهریار کنار مامان ایستاد و دستش رو دور شونه اش حلقه کرد و گفت : چه دختری دنیاد اوردی شهلا خانم . چه خوشگلم شده وروجک!
و بهم چشمک زد و خندید . لبخند به لبم اومد. شهریار کلا انرژی مثبته.
بابا کنار عمو حمید نشسته بود . نگاهم میکرد . خوشحال بود . دلم از داشتن همچین خانواده ای ضعف رفت . با اینکه خشایار اومد و خرکی بهم محبت کرد جوری که بازوم کبود شد؛ اما بازم از اینکه ، بود ، خیلی خوشحال بودم !
صدای سینا که نفس نفس میزد و قرمز شده بود از سرما همه رو به خودشون آورد: مهمونا اومدن!
دیگه بقیه رو نتونستم درست ببینم . همه آماده ی استقبال بودن .
مامان و بابا جلوی در ایستادن و یکی یکی خوش آمد میگفتن . کنارشونم ، من !
خانواده ی برومند حدودا بیست_ بیست و پنج نفر میشدن .
صندوقهای هدیه ی تزئین شده دست خانمها بود . به جز مادرش و بهناز کسی رو نمی شناختم .
۲۰.۳k
۲۱ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.