گرچه می گفتند و
گرچه میگفتند و
میگفتم شب بلند و
زندگی در واپسینِ عمر کوتاه است!
اما در ضمیرِ من ، یقین فریاد میزد:
همتی کُن در صبوری،
صبح در راه است...
صبح در راه است، باور داشتم این را
صبح بر اسب سپیدش تند میتازد
وین شبِ شب، رنگ میبازد.
صبح میآید و من،
در آینه موی سپیدم را
شانه خواهم کرد..
قصهٔ بیدادِ شب را با سپیدِ صبحدم
افسانه خواهم کرد...
میگفتم شب بلند و
زندگی در واپسینِ عمر کوتاه است!
اما در ضمیرِ من ، یقین فریاد میزد:
همتی کُن در صبوری،
صبح در راه است...
صبح در راه است، باور داشتم این را
صبح بر اسب سپیدش تند میتازد
وین شبِ شب، رنگ میبازد.
صبح میآید و من،
در آینه موی سپیدم را
شانه خواهم کرد..
قصهٔ بیدادِ شب را با سپیدِ صبحدم
افسانه خواهم کرد...
۲.۱k
۱۳ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.