بعد سریع رفت تو رختکن، لباسهایش را پوشید. سرش را پائین ان
بعد سریع رفت تو رختکن، لباسهایش را پوشید. سرش را پائین انداخت و رفت.
از زور عصبانیت به در و دیوار مشــت میزدم. بعد یک گوشــه نشستم. نیم
ساعتی گذشت. کمی آرام شدم. راه افتادم که بروم.
جلوی در ورزشــگاه هنوز شــلوغ بود. همان حریف فینال ابراهیم با مادر و
کلی از فامیلها و رفقا دور هم ایستاده بودند. خیلی خوشحال بودند. یکدفعه
همان آقا من را صدا کرد. برگشــتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به ســمت من و
گفت: شما رفیق آقا ابرام هستید، درسته؟ با عصبانیت گفتم: فرمایش؟!
بیمقدمه گفت: آقا عجب رفیق با مرامیدارید. من قبل مســابقه به آقا ابرام
گفتم، شــک ندارم که از شــما میخورم، اما هوای ما رو داشته باش، مادر و
برادرام باالی سالن نشستند. کاری کن ما خیلی ضایع نشیم.
بعد ادامــه داد: رفیقتون ســنگ تموم گذاشــت. نمیدونی مــادرم چقدر
خوشحاله. بعد هم گریهاش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کردهام. به جایزه
نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم، نمیدونی چقدر خوشحالم.
مانــده بودم که چه بگویم. کمی ســکوت کردم و به چهرهاش نگاه کردم.
تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعدگفتم: رفیق جون، اگه من جای داش
ابرام بودم، با این همه تمرین و سختی کشیدن این کار رو نمیکردم. این کارا
مخصوص آدمای بزرگی مثل آقا ابرامه.
از آن پســر خداحافظی کردم. نیم نگاهی به آن پیرزن خوشحال و خندان
انداختم و حرکت کردم. در راه به کار ابراهیم فکر میکردم. اینطور گذشت
کردن، اص ًال با عقل جور درنمییاد!
با خودم فکر می ِ کردم، پوریای ولی وقتی فهمید حریفش به قهرمانی در مسابقه
احتیاج دارد و حاکم شهر، آنها را اذیت کرده، به حریفش باخت. اما ابراهیم...
یاد تمرینهای سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم. یاد لبخندهای
آن پیرزن وخوشحالی آن جوان، یکدفعه گریهام گرفت. عجب آدمیه این ابراهیم!
از زور عصبانیت به در و دیوار مشــت میزدم. بعد یک گوشــه نشستم. نیم
ساعتی گذشت. کمی آرام شدم. راه افتادم که بروم.
جلوی در ورزشــگاه هنوز شــلوغ بود. همان حریف فینال ابراهیم با مادر و
کلی از فامیلها و رفقا دور هم ایستاده بودند. خیلی خوشحال بودند. یکدفعه
همان آقا من را صدا کرد. برگشــتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به ســمت من و
گفت: شما رفیق آقا ابرام هستید، درسته؟ با عصبانیت گفتم: فرمایش؟!
بیمقدمه گفت: آقا عجب رفیق با مرامیدارید. من قبل مســابقه به آقا ابرام
گفتم، شــک ندارم که از شــما میخورم، اما هوای ما رو داشته باش، مادر و
برادرام باالی سالن نشستند. کاری کن ما خیلی ضایع نشیم.
بعد ادامــه داد: رفیقتون ســنگ تموم گذاشــت. نمیدونی مــادرم چقدر
خوشحاله. بعد هم گریهاش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کردهام. به جایزه
نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم، نمیدونی چقدر خوشحالم.
مانــده بودم که چه بگویم. کمی ســکوت کردم و به چهرهاش نگاه کردم.
تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعدگفتم: رفیق جون، اگه من جای داش
ابرام بودم، با این همه تمرین و سختی کشیدن این کار رو نمیکردم. این کارا
مخصوص آدمای بزرگی مثل آقا ابرامه.
از آن پســر خداحافظی کردم. نیم نگاهی به آن پیرزن خوشحال و خندان
انداختم و حرکت کردم. در راه به کار ابراهیم فکر میکردم. اینطور گذشت
کردن، اص ًال با عقل جور درنمییاد!
با خودم فکر می ِ کردم، پوریای ولی وقتی فهمید حریفش به قهرمانی در مسابقه
احتیاج دارد و حاکم شهر، آنها را اذیت کرده، به حریفش باخت. اما ابراهیم...
یاد تمرینهای سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم. یاد لبخندهای
آن پیرزن وخوشحالی آن جوان، یکدفعه گریهام گرفت. عجب آدمیه این ابراهیم!
۱.۸k
۱۵ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.