پارت هشتم قسمت دوم
پارت هشتم_قسمت دوم
این قسمت هشتم لایک و نظر نداشته باشه دیگه ادامه نمی دم
ممنون بای
................................♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ......................
*کوکی : اون .....اون الان بهم پیشنهاد داد ...نمیدونستم باید چی بگم فقط بغلش کردم و اشک شوق ریختم
وی : چی شد کوکی چرا گریه میکنی؟
کوکی : از خوشحالی تیهونگ .. میدونستم تو هم دوسم داری،
وی: من همیشه عاشقت بودم ولی نمی تونستم بهت بگم نمیدونم میتونی درک کنی یا نه
کوکی : اون اصلا مهم نیست ..مهم اینکه الان بهم میگی که ......
وی : که دوست دارم .....اوه چه رمانتیک شد
( هر دو میخندن )
کوکی : اره
وی : پس جوابت مثبته ؟
کوکی : مشخصه دیگه من همیشه گفتم که دوست دارم.....من که هستم
وی : نمیدونی چقدر حسرت لب هات رو کشیدم
کوکی : اونا الان در خدمت تو اند
وی : پس بیا اینجا
*وی: دباره بوسیدمش هیچ وقت نمی خوام ازش جدا بشم .... به خودم قول میدم یه بار دیگه باعث ناراحتیش نشم ....تو همین لحظه به خودم قول میدم اگه یه روزی دباره اونو ناراحت کردم ...خودم رو تنبیه کنم ...اون تنبیه شاید. کشتن خودم باشه........ با تمام وجود به بوسیدنش ادامه دادم ...... احساس کردم یکم سست شدیم ....همیشه این لحظه رو تصور میکردم و حالا دارم انجامش میدم .... واقعا خوشحالم که کوکی اومد تو زندگیم .....من چه قدر احمق بودم که از اینکه کوکی اومده ناراحت بودم ...یه دفعه ازم جدا شد اونقدر داشتم تو بوسیدنش غرق بودم که نفهمیدم نفس کم آورده... اون خیلی ضعیفه .....
کوکی: کم مونده بود خفم کنی
وی : اوه ببخشید از خود بی خود شده بودم
کوکیگگ : ینی انقدر جذابم ؟
وی : پس چی فکر کردی حالا بهت میفهمونم جذاب بودنت چه کاری دستت میده...
کوکی : یکم خجالت میکشم ازت
وی : حق داری من تا نیم ساعت پیش جرعت نداشتم بهت بگم چقدر عاشقتم
ادامه دارد......
امیدوارم خوشتون امده باشه....
این قسمت هشتم لایک و نظر نداشته باشه دیگه ادامه نمی دم
ممنون بای
................................♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ......................
*کوکی : اون .....اون الان بهم پیشنهاد داد ...نمیدونستم باید چی بگم فقط بغلش کردم و اشک شوق ریختم
وی : چی شد کوکی چرا گریه میکنی؟
کوکی : از خوشحالی تیهونگ .. میدونستم تو هم دوسم داری،
وی: من همیشه عاشقت بودم ولی نمی تونستم بهت بگم نمیدونم میتونی درک کنی یا نه
کوکی : اون اصلا مهم نیست ..مهم اینکه الان بهم میگی که ......
وی : که دوست دارم .....اوه چه رمانتیک شد
( هر دو میخندن )
کوکی : اره
وی : پس جوابت مثبته ؟
کوکی : مشخصه دیگه من همیشه گفتم که دوست دارم.....من که هستم
وی : نمیدونی چقدر حسرت لب هات رو کشیدم
کوکی : اونا الان در خدمت تو اند
وی : پس بیا اینجا
*وی: دباره بوسیدمش هیچ وقت نمی خوام ازش جدا بشم .... به خودم قول میدم یه بار دیگه باعث ناراحتیش نشم ....تو همین لحظه به خودم قول میدم اگه یه روزی دباره اونو ناراحت کردم ...خودم رو تنبیه کنم ...اون تنبیه شاید. کشتن خودم باشه........ با تمام وجود به بوسیدنش ادامه دادم ...... احساس کردم یکم سست شدیم ....همیشه این لحظه رو تصور میکردم و حالا دارم انجامش میدم .... واقعا خوشحالم که کوکی اومد تو زندگیم .....من چه قدر احمق بودم که از اینکه کوکی اومده ناراحت بودم ...یه دفعه ازم جدا شد اونقدر داشتم تو بوسیدنش غرق بودم که نفهمیدم نفس کم آورده... اون خیلی ضعیفه .....
کوکی: کم مونده بود خفم کنی
وی : اوه ببخشید از خود بی خود شده بودم
کوکیگگ : ینی انقدر جذابم ؟
وی : پس چی فکر کردی حالا بهت میفهمونم جذاب بودنت چه کاری دستت میده...
کوکی : یکم خجالت میکشم ازت
وی : حق داری من تا نیم ساعت پیش جرعت نداشتم بهت بگم چقدر عاشقتم
ادامه دارد......
امیدوارم خوشتون امده باشه....
۴۸.۵k
۱۵ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.