بعد هم گفت: من کشتی نمیگیرم! همه با تعجب پرسیدیم: چرا !؟
بعد هم گفت: من کشتی نمیگیرم! همه با تعجب پرسیدیم: چرا !؟
کمی مکث کرد و به آرامی گفت: دوســتی و رفاقت ما خیلی بیشتر از این
حرفها وکارها ارزش داره!
بعد هم دست حاج حسن را بوسید و با یک صلوات پایان کشتیها را اعالم کرد.
شــاید در آن روز برنده و بازنده نداشتیم. اما برنده واقعی فقط ابراهیم بود.
وقتی هم میخواستیم لباس بپوشیم و برویم. حاج حسن همه ما را صدا کرد و
گفت: فهمیدید چرا گفتم ابراهیم پهلوانه!؟
ما همه ساکت بودیم، حاج حسن ادامه داد: ببینید بچهها، پهلوانی یعنی همین
کاری که امروز دیدید.
ابراهیم امروز با نَفس خودش کشتی گرفت و پیروز شد.
ابراهیم به خاطر خدا با اونها کشتی نگرفت و با این کار جلوی کینه و دعوا
را گرفت. بچهها پهلوانی یعنی همین کاری که امروز دیدید.
٭٭٭
داستان پهلوانیهای ابراهیم ادامه داشت تا ماجراهای پیروزی انقالب پیش
آمد.
بعد از آن اکثر بچهها درگیر مســائل انقالب شدند و حضورشان در ورزش
باستانی خیلی کمتر شد.
تا اینکه ابراهیم پیشــنهاد داد که صبحها در زورخانه نماز جماعت صبح را
بخوانیم و بعد ورزش کنیم و همه قبول کردند.
بعد ازآن هر روز صبح برای اذان در زورخانه جمع میشدیم. نماز صبح را به
جماعت میخواندیم و ورزش را شروع میکردیم. بعد هم صبحانه مختصری
و به سر کارهایمان میرفتیم.
ابراهیم خیلی از این قضیه خوشــحال بود. چــرا که از طرفی ورزش بچهها
تعطیل نشده بود و از طرفی بچهها نماز صبح را به جماعت میخواندند.
کمی مکث کرد و به آرامی گفت: دوســتی و رفاقت ما خیلی بیشتر از این
حرفها وکارها ارزش داره!
بعد هم دست حاج حسن را بوسید و با یک صلوات پایان کشتیها را اعالم کرد.
شــاید در آن روز برنده و بازنده نداشتیم. اما برنده واقعی فقط ابراهیم بود.
وقتی هم میخواستیم لباس بپوشیم و برویم. حاج حسن همه ما را صدا کرد و
گفت: فهمیدید چرا گفتم ابراهیم پهلوانه!؟
ما همه ساکت بودیم، حاج حسن ادامه داد: ببینید بچهها، پهلوانی یعنی همین
کاری که امروز دیدید.
ابراهیم امروز با نَفس خودش کشتی گرفت و پیروز شد.
ابراهیم به خاطر خدا با اونها کشتی نگرفت و با این کار جلوی کینه و دعوا
را گرفت. بچهها پهلوانی یعنی همین کاری که امروز دیدید.
٭٭٭
داستان پهلوانیهای ابراهیم ادامه داشت تا ماجراهای پیروزی انقالب پیش
آمد.
بعد از آن اکثر بچهها درگیر مســائل انقالب شدند و حضورشان در ورزش
باستانی خیلی کمتر شد.
تا اینکه ابراهیم پیشــنهاد داد که صبحها در زورخانه نماز جماعت صبح را
بخوانیم و بعد ورزش کنیم و همه قبول کردند.
بعد ازآن هر روز صبح برای اذان در زورخانه جمع میشدیم. نماز صبح را به
جماعت میخواندیم و ورزش را شروع میکردیم. بعد هم صبحانه مختصری
و به سر کارهایمان میرفتیم.
ابراهیم خیلی از این قضیه خوشــحال بود. چــرا که از طرفی ورزش بچهها
تعطیل نشده بود و از طرفی بچهها نماز صبح را به جماعت میخواندند.
۱.۹k
۱۲ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.