رویای غیرممکن فصل1 پارت5 قسمت1
#رویای_غیرممکن #فصل1 #پارت5 #قسمت1
صبح روز بعد، ساعت 5:25 صبح
برای بار آخر وسایلم رو چک کردم و به طبقه پایین رفتم تا صبحونه بخورم. برادر هم هم زمان با من وارد آشپزخونه شد و کنارم نشست و شروع به خوردن کردیم وقتی داشتم صبحونه میخوردم به این فکر میکردم که واقعا دارم به آرزوم میرسم؟ باورم نمیشد؛ تو همین فکر ها بودم که بابام گفت : همه چیتون آماده است؟ منو برادرم سرمونو به معنی بله تکون دادیم که بابا ادامه داد : پس سریع صبحونه تون رو بخورید که دیر به فرودگاه نرسیم. گفتم : چشم همین الان تموم میشه. و شروع کردم به تند تند خوردن که بابام گفت : آروم، دختر الان خفه میشی.
توی فرودگاه ساعت 6:45 صبح
بالاخره وقت رفتن رسید. منو داداشم بعد از خداحافظی از خانوادمون و انجام دادن کارهای فرودگاه راهی هواپیما شدیم و تا زمانی که هواپیما شروع به حرکت کرد با همدیگه حرف میزدیم و بعدش هر دوتامون خوابمون برد...
با تکون دادن های یکی بلند شدم دیدم برادرم دو تا ظرف غذا تو دستش بود گفتم : غذا هارو کی دادن؟؟؟!!!
جواب داد : همین الان؛ مهماندار بیدارم کرد و غذاهارو داد. راستی قراره 1:45 دقیقه بعد به کره برسیم. اینو گفت و غذام رو داد دستم
شروع کردم به خوردن و بعد از 15 دقیقه وقتی بالاخره غذام رو تموم کردم از برادرم پرسیدم : میخوایی دوباره بخوابی؟
جواب داد : معلومه که نه، تو میخوایی؟
سرمو تکون دادم و گفتم : میخوام. ولی وقتی که 5 دقیقه مونده از هواپیما پیاده بشیم بیدارم کن
گفت : باشه خرس خوابالوی من.
چشم هامو بستم و درباره اینکه واقعا دارم به آرزوم میرسم؟ قراره تقریبا 2 ساعت بعد به کره برسم؟ تو همین فکر ها بودم که خوابم برد.
با صدای برادرم که تقریبا داد میکشید : سارا پاشو 2 دقیقه بعد پیاده میشیم.؛ از خواب پریدم. یه بار دیگه حرفشو تکرار کرد . با خودم فکر کردم که فقط 2 دقیقه مونده؟؟؟!!! با دهن باز برادرم رو نگاه کردم که خندید و گفت : خیلی ذوق داری مگه نه؟ گفتم : وای اگه از آزمون قبول بشم قراره شوگا رو از نزدیک ببینم... ووواااییی!!!!
برادرم خندید و گفت : مواظب باش با این کیوت بازی هات عاشق خودت نکنیش چون ممکنه برات گرون تموم شه.
این حرفش باعث شد خجالت بکشم و احساس کردم که بازم سرخ شدم و این باعث شد که برادرم با صدای بلندتری بخنده که یهو خندش قطع شد چون اعلام کردن که آماده بشیم چون هواپیما فرود اومده.
بعد از اینکه از هواپیما پیاده شدیم، کارهای فرودگاه رو انجام دادیم و تاکسی گرفتیم به طرف یکی از خونه هایی بابا تو سئول داره و بعد از جابه جایی وسایلمون، برادرم پرسید : خب آماده ای بریم خرید؟
ببخشید ادامه اش جا نشد
صبح روز بعد، ساعت 5:25 صبح
برای بار آخر وسایلم رو چک کردم و به طبقه پایین رفتم تا صبحونه بخورم. برادر هم هم زمان با من وارد آشپزخونه شد و کنارم نشست و شروع به خوردن کردیم وقتی داشتم صبحونه میخوردم به این فکر میکردم که واقعا دارم به آرزوم میرسم؟ باورم نمیشد؛ تو همین فکر ها بودم که بابام گفت : همه چیتون آماده است؟ منو برادرم سرمونو به معنی بله تکون دادیم که بابا ادامه داد : پس سریع صبحونه تون رو بخورید که دیر به فرودگاه نرسیم. گفتم : چشم همین الان تموم میشه. و شروع کردم به تند تند خوردن که بابام گفت : آروم، دختر الان خفه میشی.
توی فرودگاه ساعت 6:45 صبح
بالاخره وقت رفتن رسید. منو داداشم بعد از خداحافظی از خانوادمون و انجام دادن کارهای فرودگاه راهی هواپیما شدیم و تا زمانی که هواپیما شروع به حرکت کرد با همدیگه حرف میزدیم و بعدش هر دوتامون خوابمون برد...
با تکون دادن های یکی بلند شدم دیدم برادرم دو تا ظرف غذا تو دستش بود گفتم : غذا هارو کی دادن؟؟؟!!!
جواب داد : همین الان؛ مهماندار بیدارم کرد و غذاهارو داد. راستی قراره 1:45 دقیقه بعد به کره برسیم. اینو گفت و غذام رو داد دستم
شروع کردم به خوردن و بعد از 15 دقیقه وقتی بالاخره غذام رو تموم کردم از برادرم پرسیدم : میخوایی دوباره بخوابی؟
جواب داد : معلومه که نه، تو میخوایی؟
سرمو تکون دادم و گفتم : میخوام. ولی وقتی که 5 دقیقه مونده از هواپیما پیاده بشیم بیدارم کن
گفت : باشه خرس خوابالوی من.
چشم هامو بستم و درباره اینکه واقعا دارم به آرزوم میرسم؟ قراره تقریبا 2 ساعت بعد به کره برسم؟ تو همین فکر ها بودم که خوابم برد.
با صدای برادرم که تقریبا داد میکشید : سارا پاشو 2 دقیقه بعد پیاده میشیم.؛ از خواب پریدم. یه بار دیگه حرفشو تکرار کرد . با خودم فکر کردم که فقط 2 دقیقه مونده؟؟؟!!! با دهن باز برادرم رو نگاه کردم که خندید و گفت : خیلی ذوق داری مگه نه؟ گفتم : وای اگه از آزمون قبول بشم قراره شوگا رو از نزدیک ببینم... ووواااییی!!!!
برادرم خندید و گفت : مواظب باش با این کیوت بازی هات عاشق خودت نکنیش چون ممکنه برات گرون تموم شه.
این حرفش باعث شد خجالت بکشم و احساس کردم که بازم سرخ شدم و این باعث شد که برادرم با صدای بلندتری بخنده که یهو خندش قطع شد چون اعلام کردن که آماده بشیم چون هواپیما فرود اومده.
بعد از اینکه از هواپیما پیاده شدیم، کارهای فرودگاه رو انجام دادیم و تاکسی گرفتیم به طرف یکی از خونه هایی بابا تو سئول داره و بعد از جابه جایی وسایلمون، برادرم پرسید : خب آماده ای بریم خرید؟
ببخشید ادامه اش جا نشد
۸.۰k
۰۸ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.