از روشنایی گریزان بود...!
از روشنایی گریزان بود...!
گفتم که سحرگاهان
در برابرِ آفتابش بخواهم دید،
و چراغ را کُشتم.
چندان که آفتاب برآمد
چنان چون شبنمی
پریده بود.
گفتم که سحرگاهان
در برابرِ آفتابش بخواهم دید،
و چراغ را کُشتم.
چندان که آفتاب برآمد
چنان چون شبنمی
پریده بود.
۵۶۵
۰۱ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.