خوب گوش کن!
خوب گوش کن!
غرشهای شیری است این حوالیها،
شیری تنها که به یالهایش نمی نازد،
به نر بودنش هم نمی نازد،
او هرگز نمی نازد،
به هیچ نمینازد،
زنده بودن را هم نمی نازد،
او شیری است تنها و رو به پرتگاهی که پشت بیشه یِ اوست،
پشت به بیشه می ایستد ،
و آنجا بیشه ایست پر از شیرهای بیشه ای!
شیرهایی که هرگز طعم پریدن را نخواهند چشید،
و او خسته است!
ماندن همیشه تنگ است و بیشه زندانی بیش نیست و حصر درختانی است محدود برای درک لذتِ هیچِ هیچ!
بیشه یعنی ترس!
بیشه یعنی یاس!
بیشه یعنی مرگ!
شیر بودن سخت است، خوب میداند!
شیر ماندن سختتر است!
نه به خرگوشهای لذیذ دل بسته وُ نه به لذتهای خرگوشی و لطیف!
او یک شیر است چنانچه انتظار میرود ، چنانچه بوده و چنانچه باید بود،
نه ترسی از رفتن دارد و نه رنجی از دل کندن !
او شیری است پشت کرده به دشت های پر آهو و کبکانی که خوراکش نیستند،
آنطرفتر، آنطرفِ پرتگاهِ روبرویش شاید بیشه ایست و شاید کویرِ بی آبی، نمیداند!
او هرگز به علفها دل نبست که علف همان بیشه است و بیشه همان علف!
شاید بیابانی است آنطرفتر، نمیداند!
عقبتر میرود، عقبتر از آنچه دورخیزِ شیرانِ آن بیشه است،
بیشه درد میکشد از عمق فرو رفته یِ چنگالهای شیری که میخزند در تن خاکهای خفته در نهادِ هر ماندن!
میکَند تن را از صفتِ بیشه و بیشه ای بودن و چونان باد میجهد و میوزد در سمتِ رفتن از خویش،
محو است آنطرف از رویایِ مادینه شیری جهیده از شایدهایِ بیشه ای روبرو!
دیگر هیچ شیری آنها را ندید ، در جنگل خفته در بطنِ پرتگاهی ساکن در بین بیشه های دور! ب.م
غرشهای شیری است این حوالیها،
شیری تنها که به یالهایش نمی نازد،
به نر بودنش هم نمی نازد،
او هرگز نمی نازد،
به هیچ نمینازد،
زنده بودن را هم نمی نازد،
او شیری است تنها و رو به پرتگاهی که پشت بیشه یِ اوست،
پشت به بیشه می ایستد ،
و آنجا بیشه ایست پر از شیرهای بیشه ای!
شیرهایی که هرگز طعم پریدن را نخواهند چشید،
و او خسته است!
ماندن همیشه تنگ است و بیشه زندانی بیش نیست و حصر درختانی است محدود برای درک لذتِ هیچِ هیچ!
بیشه یعنی ترس!
بیشه یعنی یاس!
بیشه یعنی مرگ!
شیر بودن سخت است، خوب میداند!
شیر ماندن سختتر است!
نه به خرگوشهای لذیذ دل بسته وُ نه به لذتهای خرگوشی و لطیف!
او یک شیر است چنانچه انتظار میرود ، چنانچه بوده و چنانچه باید بود،
نه ترسی از رفتن دارد و نه رنجی از دل کندن !
او شیری است پشت کرده به دشت های پر آهو و کبکانی که خوراکش نیستند،
آنطرفتر، آنطرفِ پرتگاهِ روبرویش شاید بیشه ایست و شاید کویرِ بی آبی، نمیداند!
او هرگز به علفها دل نبست که علف همان بیشه است و بیشه همان علف!
شاید بیابانی است آنطرفتر، نمیداند!
عقبتر میرود، عقبتر از آنچه دورخیزِ شیرانِ آن بیشه است،
بیشه درد میکشد از عمق فرو رفته یِ چنگالهای شیری که میخزند در تن خاکهای خفته در نهادِ هر ماندن!
میکَند تن را از صفتِ بیشه و بیشه ای بودن و چونان باد میجهد و میوزد در سمتِ رفتن از خویش،
محو است آنطرف از رویایِ مادینه شیری جهیده از شایدهایِ بیشه ای روبرو!
دیگر هیچ شیری آنها را ندید ، در جنگل خفته در بطنِ پرتگاهی ساکن در بین بیشه های دور! ب.م
۲.۸k
۳۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.