من کاری با قصه ها ندارم، اونا وِلَم نکردن وُ نمیکنن،
من کاری با قصه ها ندارم، اونا وِلَم نکردن وُ نمیکنن،
دقت کنی هر حرکتی تو این دنیا واسه خودش یه قصه داره ، یه قصه ی عاشقانه، از همونایی که وقتی میشنوی فورا همه ی رنگا صورتی میشن و یک قطره ی کوچولو میفته رو دامنت! باور کن که زندگی یه قصه ی عاشقانه است وُ میخوام از ته دلم برات بخونمش،
مثلا تو نشستی منتظری من پیدات کنم وُ آسمونو نگاه میکنی وُ من هم نشستم فیلم دفاع مقدس میبینم که عاشقشم
مخصوصا اون شهیدی که عاشق خانوم پرستاره بود و دَم نمیزد، خب دیگه معلومه وقتی میگه خواهر اون پنجره رو واکنین، خب آدم از لحن و نیگاش میفهمه تو دلش دارن نذری جمع میکنن که بعد از بازشدن پنجره پخشش کنن!
وقتی هر نوشته ی من رنگ و بوی عشق میگیره وُ مصیبت من تقدیم اونا به کساییه که وقتی متن نوشتمو میخونن بر میگردن با غصه میگن انشاالله قسمتت بشه ، یا حتی تحویل اونا مثل تقدیم شاخه گله به خانومِ منشیشونه وُ من با هزار اخم وُ تَخم باس برسونم که خواهر من این قصه نیستا ،مثلا این یه گزارش فَنیه ...
دیگه من چیکار کنم آخه؟ اینجوریاست که دارم دنبالت میگردم که آخه عزیزِ من، قصه هارو میفرستی پس خودت کجایی؟
من به این ملتی که همیشه منو تو خودم میبینن چی بگم، وردارم بگم برا گُلای باغچه قصه مینویسم وُ اصلا منظورم تو نبودی؟ یا دروغکی بگم مخاطب خاص ندارم وُ مخاطبم گُلای کل عالمن!
یا بگم حالا شما ببخشید اشتباهی شده، ایشون خودشون دستشون بندِه، فرستادن من قصه هاشونو نوشتم آوردم برام هورا بکشین؟
نه بابا قضیه بدتره، حالا دیگه قصه ها صاتع میشن، انگاری من یه فرستنده ام و اینا همشون دِکودر تو مَلاجشونه، میگم سلام، میگن چه خبرا، دیدیش، گفتی؟ میخوای چیکار کنی؟
میگم به خدا دست من نیست، من فقط سعی میکنم بهتر بشه، قصه مال من نیست آخه! خودش قصه درست میکنه ،من خودم توی قصه ها موندم که مومنه یِ محترمه،یه علامتی، اشاره ای، نیشگونی، یهویی منو میندازی وسط یه قصه که برو بِچرخ و بچرخونش، وکیلم میکنی اونم با دست خالی و خواسته های مالایطاق؟
برم وسط، وسط این همه آدم کنجکاوِ عاشق پرور، بِگم شنگول و منگولم کو؟ حبه ی انگورم کو؟
بر میگردن میگن خب بعدش چی؟
تنهایی رو سِن برقصم براشون ،صدای فلوت درآرم بعد دولا بشم بگم ممنون که تشریف آوردین پاشین برین تمومه؟
ول نمیکنن خو! اصلا همینا خودِ مجنونو دیوونه کردن، اون فرهادم خودش اصلاً بِفکر کندن کوه نبوده که! اینا گفتن برو کوهو بِکَن تا ما قصه و مَتَل درست کنیم تا بچه هامون شبا زودتر جیش بوس لالا بشن!
تو هم که هیچی دیگه مثل لیلا و شیرین تو کُل قصه ها فقط اسمت هست، نه تیشه میاری... بقیه در پست بعدی
دقت کنی هر حرکتی تو این دنیا واسه خودش یه قصه داره ، یه قصه ی عاشقانه، از همونایی که وقتی میشنوی فورا همه ی رنگا صورتی میشن و یک قطره ی کوچولو میفته رو دامنت! باور کن که زندگی یه قصه ی عاشقانه است وُ میخوام از ته دلم برات بخونمش،
مثلا تو نشستی منتظری من پیدات کنم وُ آسمونو نگاه میکنی وُ من هم نشستم فیلم دفاع مقدس میبینم که عاشقشم
مخصوصا اون شهیدی که عاشق خانوم پرستاره بود و دَم نمیزد، خب دیگه معلومه وقتی میگه خواهر اون پنجره رو واکنین، خب آدم از لحن و نیگاش میفهمه تو دلش دارن نذری جمع میکنن که بعد از بازشدن پنجره پخشش کنن!
وقتی هر نوشته ی من رنگ و بوی عشق میگیره وُ مصیبت من تقدیم اونا به کساییه که وقتی متن نوشتمو میخونن بر میگردن با غصه میگن انشاالله قسمتت بشه ، یا حتی تحویل اونا مثل تقدیم شاخه گله به خانومِ منشیشونه وُ من با هزار اخم وُ تَخم باس برسونم که خواهر من این قصه نیستا ،مثلا این یه گزارش فَنیه ...
دیگه من چیکار کنم آخه؟ اینجوریاست که دارم دنبالت میگردم که آخه عزیزِ من، قصه هارو میفرستی پس خودت کجایی؟
من به این ملتی که همیشه منو تو خودم میبینن چی بگم، وردارم بگم برا گُلای باغچه قصه مینویسم وُ اصلا منظورم تو نبودی؟ یا دروغکی بگم مخاطب خاص ندارم وُ مخاطبم گُلای کل عالمن!
یا بگم حالا شما ببخشید اشتباهی شده، ایشون خودشون دستشون بندِه، فرستادن من قصه هاشونو نوشتم آوردم برام هورا بکشین؟
نه بابا قضیه بدتره، حالا دیگه قصه ها صاتع میشن، انگاری من یه فرستنده ام و اینا همشون دِکودر تو مَلاجشونه، میگم سلام، میگن چه خبرا، دیدیش، گفتی؟ میخوای چیکار کنی؟
میگم به خدا دست من نیست، من فقط سعی میکنم بهتر بشه، قصه مال من نیست آخه! خودش قصه درست میکنه ،من خودم توی قصه ها موندم که مومنه یِ محترمه،یه علامتی، اشاره ای، نیشگونی، یهویی منو میندازی وسط یه قصه که برو بِچرخ و بچرخونش، وکیلم میکنی اونم با دست خالی و خواسته های مالایطاق؟
برم وسط، وسط این همه آدم کنجکاوِ عاشق پرور، بِگم شنگول و منگولم کو؟ حبه ی انگورم کو؟
بر میگردن میگن خب بعدش چی؟
تنهایی رو سِن برقصم براشون ،صدای فلوت درآرم بعد دولا بشم بگم ممنون که تشریف آوردین پاشین برین تمومه؟
ول نمیکنن خو! اصلا همینا خودِ مجنونو دیوونه کردن، اون فرهادم خودش اصلاً بِفکر کندن کوه نبوده که! اینا گفتن برو کوهو بِکَن تا ما قصه و مَتَل درست کنیم تا بچه هامون شبا زودتر جیش بوس لالا بشن!
تو هم که هیچی دیگه مثل لیلا و شیرین تو کُل قصه ها فقط اسمت هست، نه تیشه میاری... بقیه در پست بعدی
۱۰.۷k
۱۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.