*شیلان*
*شیلان*
هیرسا:
بابا کنار من نشست وگفت : رها هانیه برید به شیلان کمک کنید دست تنهاست
هم زمان شیلان بیرون اومد وشربت آورد از نوع شربت ها که همیشه واسه ام درست می کرد ومی گفت خنکه چراحرف نمی زد نکنه لال شده
شربت واسه همه آورد ونشست کنار رها زنوهانی اگه بابا اسمشو نمی گفت منم یادم نبود کلا شیلان یه جوری نشست که من نمی دیدمش برفی رفت کنارش امید با لبخند گفت : برفی خوب باهمه جوره
- اره
شربتمو خوردم وگفتم : کی می ریم واسه برداشت بابا
بابا : از فردا می ریم دیگه یکم دیر شده
امید : محسنم میاد
هانی : اره میاد
هم زمان صدای بوق ماشینی اومد وهمه رفتن استقبال اشکان خیلی دوست داشتم بچه ای اشکان رو ببینم بالبخند نگاه می کردم چطورباز دور هم جم شدیم اشکان با دیدنم لبخند زد وباناباوری گفت : به به ببین کی اینجاست
خندیدم همدیگرو بغل کردیم بعدم محسن اومد جلو وسلام کرد مژده هم با دیدنم سری تکون داد وگفت : این عمو بده است که به هیشکی سلامم نمی کنه
خندیدم باهاش دست دادم رو نوک پا بلند شد بوسیدم وگفت : ببین این عمو هیرسات
یه پسر خوشگل چشم آبی
خندیدم وگفتم : ای جونم به عموش رفته چشاش آبی
محسن داشت با شیلان حرف می زد بیشعور دستشو ول نمی کرد اخمی کردم وشیلان رو نگاه کردم متوجه نگاهم شد ودستشو کشید نشستم وبا بچه ای اشکان بازی می کردم
بابا : انگار از بچه ها خوشت میاد
- خیلی من قربون این لپاش بشم
مژده : خدا نکنه
اشکان : خیلی دوست داری بسم الا
با خنده گفتم : مامان گفته می خواد برام بره خواستگاری به زودی یکی از این خوشگلا میارم واسه هم بازی پسرت ...اسمش چی بود
آه ناله همه بلند شد خوب اسمشو نمی دونستم مامان با مهربونی گفت : آرسام
- چه اسم خوشگلی
محسن : هی هیرسا آرسام فقط رنگ چشاش به تو رفته وگرنه شبیه مامانشه
- اونوقت تو چته دخالت می کنی
محسن : من دایی اشم
- منم عموشم
انقدر با آرسام سرگرم شدم متوجه نشدم کی سفره نهار رو چیدن دلم نمیومد ازش دل بکنم مامان ازم گرفتش رفتم دست صورتمو شستم اومدم بشینم دیدم جا نیست فقط کنار بابا وشیلان نشستم وغذا کشیدم وآروم غذا می خوردم دکتر گفته بود باید همیشه با ارامش غذا بخورم وگرنه حالت تهوع می گرفتم بوی عطر شیلان رو حس می کردم بوی عطر گل نسترن موهای بلندش دورش ریخته بود
هیرسا:
بابا کنار من نشست وگفت : رها هانیه برید به شیلان کمک کنید دست تنهاست
هم زمان شیلان بیرون اومد وشربت آورد از نوع شربت ها که همیشه واسه ام درست می کرد ومی گفت خنکه چراحرف نمی زد نکنه لال شده
شربت واسه همه آورد ونشست کنار رها زنوهانی اگه بابا اسمشو نمی گفت منم یادم نبود کلا شیلان یه جوری نشست که من نمی دیدمش برفی رفت کنارش امید با لبخند گفت : برفی خوب باهمه جوره
- اره
شربتمو خوردم وگفتم : کی می ریم واسه برداشت بابا
بابا : از فردا می ریم دیگه یکم دیر شده
امید : محسنم میاد
هانی : اره میاد
هم زمان صدای بوق ماشینی اومد وهمه رفتن استقبال اشکان خیلی دوست داشتم بچه ای اشکان رو ببینم بالبخند نگاه می کردم چطورباز دور هم جم شدیم اشکان با دیدنم لبخند زد وباناباوری گفت : به به ببین کی اینجاست
خندیدم همدیگرو بغل کردیم بعدم محسن اومد جلو وسلام کرد مژده هم با دیدنم سری تکون داد وگفت : این عمو بده است که به هیشکی سلامم نمی کنه
خندیدم باهاش دست دادم رو نوک پا بلند شد بوسیدم وگفت : ببین این عمو هیرسات
یه پسر خوشگل چشم آبی
خندیدم وگفتم : ای جونم به عموش رفته چشاش آبی
محسن داشت با شیلان حرف می زد بیشعور دستشو ول نمی کرد اخمی کردم وشیلان رو نگاه کردم متوجه نگاهم شد ودستشو کشید نشستم وبا بچه ای اشکان بازی می کردم
بابا : انگار از بچه ها خوشت میاد
- خیلی من قربون این لپاش بشم
مژده : خدا نکنه
اشکان : خیلی دوست داری بسم الا
با خنده گفتم : مامان گفته می خواد برام بره خواستگاری به زودی یکی از این خوشگلا میارم واسه هم بازی پسرت ...اسمش چی بود
آه ناله همه بلند شد خوب اسمشو نمی دونستم مامان با مهربونی گفت : آرسام
- چه اسم خوشگلی
محسن : هی هیرسا آرسام فقط رنگ چشاش به تو رفته وگرنه شبیه مامانشه
- اونوقت تو چته دخالت می کنی
محسن : من دایی اشم
- منم عموشم
انقدر با آرسام سرگرم شدم متوجه نشدم کی سفره نهار رو چیدن دلم نمیومد ازش دل بکنم مامان ازم گرفتش رفتم دست صورتمو شستم اومدم بشینم دیدم جا نیست فقط کنار بابا وشیلان نشستم وغذا کشیدم وآروم غذا می خوردم دکتر گفته بود باید همیشه با ارامش غذا بخورم وگرنه حالت تهوع می گرفتم بوی عطر شیلان رو حس می کردم بوی عطر گل نسترن موهای بلندش دورش ریخته بود
۷.۲k
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.