نمیدونم حس و حال الانم، نتیجه اون ۵ سالیه که تنهات گذاشتم
نمیدونم حس و حال الانم، نتیجه اون ۵ سالیه که تنهات گذاشتم یانه...
نمیدونم اینکه نمیتونم بیخیالت بشم، بخاطر اون ۵ سالیه که نتونستی بیخیالم بشی یا نه...
نمیدونم این همه دلتنگی، همون دلتنگیات تو اون ۵ ساله یا نه...
فقط میدونم هرکاری میکنم، بیشتر دلتنگت میشم، بیشتر میخوام بهت پیام بدم، باهات حرف بزنم، باهام حرف بزنی از دغدغه هات، نگرانیات، اتفاقای روزمرت...
از لحظه ای که فکر میکنم این بلاییه که قبلا خودم سرت آوردم و حالا سر خودم اومده، کمی آروم شدم و حس میکنم بهتر میتونم وضعیتو بپذیرم؛ یه جورایی انگار حقمه...
ولی کی حقم نبوده؟ مگه تو این ۵ سال، رفتم خوشگذرونی که حالا حقمه دلتنگی و دوری بکشم؟
تو این ۵ سال، روزی نبوده که خلاصه یه جوری زجر نکشیده باشم... چرا همش حقو حتی شده تو ذهن خودم، میدم به تو؟
چرا وقتی بعد ۵ سال، با زحمت تمام برگشتم پیشت، نپرسیدی چه گذشت بهت که موی سفید پیدا شده بین موهات؟
چرا حتی خودمم توقع نداشتم این سوالو ازم بپرسی و فقط تو فکر تو بودم که مبادا اذیت شده باشی و اگه شدی، جبرانش کنم...
افسوس که جای جبران هم نذاشتی برام...
افسوس که انقدر نگران دلتنگیای تو بودم که بازم خودمو فراموش کردم، مثل ۵ سال قبل... و باز هم بازنده میدان، خودم بودم...
تو که تحت هیچ شرایطی از موضعت کوتاه نیومدی، منم که از موضع ضعف باهات برخورد کردم، چه پیروزی بهتر از این؟
ببینی کسی که ۵ ساله حس میکنی تنهات گذاشته، حالا ضعیف و گریان، برگشته و اظهار ندامت میکنه، چه حسی داره؟
چه حسی داره وقتی عذرشو نپذیری و ازش رو برگردونی؟
نمیدونم اگه این حالت برای خودم پیش بیاد، چیکار میکنم با طرف... نمیدونم چقدر طول میکشه تا ببخشمش... اما هرچی که هست، از یه چیز مطمئنم و اونم اینه که قطعا میبخشمش...
کاش تو هم ببخشی و برگردی پیشم، به یه خواهر کوچولو که مدام حواسم بهش باشه آب تو دلش تکون نخوره، احتیاج دارم؛ هرچند که خودم تو دلش طوفان به پا کرده باشم...
نمیدونم اینکه نمیتونم بیخیالت بشم، بخاطر اون ۵ سالیه که نتونستی بیخیالم بشی یا نه...
نمیدونم این همه دلتنگی، همون دلتنگیات تو اون ۵ ساله یا نه...
فقط میدونم هرکاری میکنم، بیشتر دلتنگت میشم، بیشتر میخوام بهت پیام بدم، باهات حرف بزنم، باهام حرف بزنی از دغدغه هات، نگرانیات، اتفاقای روزمرت...
از لحظه ای که فکر میکنم این بلاییه که قبلا خودم سرت آوردم و حالا سر خودم اومده، کمی آروم شدم و حس میکنم بهتر میتونم وضعیتو بپذیرم؛ یه جورایی انگار حقمه...
ولی کی حقم نبوده؟ مگه تو این ۵ سال، رفتم خوشگذرونی که حالا حقمه دلتنگی و دوری بکشم؟
تو این ۵ سال، روزی نبوده که خلاصه یه جوری زجر نکشیده باشم... چرا همش حقو حتی شده تو ذهن خودم، میدم به تو؟
چرا وقتی بعد ۵ سال، با زحمت تمام برگشتم پیشت، نپرسیدی چه گذشت بهت که موی سفید پیدا شده بین موهات؟
چرا حتی خودمم توقع نداشتم این سوالو ازم بپرسی و فقط تو فکر تو بودم که مبادا اذیت شده باشی و اگه شدی، جبرانش کنم...
افسوس که جای جبران هم نذاشتی برام...
افسوس که انقدر نگران دلتنگیای تو بودم که بازم خودمو فراموش کردم، مثل ۵ سال قبل... و باز هم بازنده میدان، خودم بودم...
تو که تحت هیچ شرایطی از موضعت کوتاه نیومدی، منم که از موضع ضعف باهات برخورد کردم، چه پیروزی بهتر از این؟
ببینی کسی که ۵ ساله حس میکنی تنهات گذاشته، حالا ضعیف و گریان، برگشته و اظهار ندامت میکنه، چه حسی داره؟
چه حسی داره وقتی عذرشو نپذیری و ازش رو برگردونی؟
نمیدونم اگه این حالت برای خودم پیش بیاد، چیکار میکنم با طرف... نمیدونم چقدر طول میکشه تا ببخشمش... اما هرچی که هست، از یه چیز مطمئنم و اونم اینه که قطعا میبخشمش...
کاش تو هم ببخشی و برگردی پیشم، به یه خواهر کوچولو که مدام حواسم بهش باشه آب تو دلش تکون نخوره، احتیاج دارم؛ هرچند که خودم تو دلش طوفان به پا کرده باشم...
۱۳.۱k
۲۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.