پارت8
#پارت8
رمان تقدیر خاکستری... #آرات..
رسیدم ایران از هواپیما پیاده شدم و با چمدون رفتم بیرون فرودگاه پسری جلوم اومد و با صدایی که ترس توش موج میزد گفت:
سلام من برهانم اوندم دنبالتون ببرمتون خونه ای که سازمان واستون ...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
ببند زیاد از زبونت استفاده میکنی...
لال شد و چمدونم رو گرفت و گذاشت توی ماشین و منم سوار ماشین شدم...
سوار شدو حرکت کرد...
گوشیم رو ورداشتم و به ادوارد زنگ زدم...
ادوارد: رسیدی...
من: اره رابطم کیه...
ادوارد: جراد...
من: بهتر از اون نبود....
ادوارد : دستور از نفر اول بانده ...
من: سعی میکنم نکشمش...
ادوارد: بهتره رو ماموریتت تمرکز کنی ...اون چیزی که دست اون نفر هست اگه پیدا شه کلی به سازمان کمک میشه و ما حرف اول رو میزنیم...
بعد از تموم شدن حرفش تماس رو قطع کردم...
رسیدیم خونه ای که سازمان اماده کرده بود ..
کلی نگهبان توی حیاط بودن رفتم داخل و اوند پسره هم چمدونم رو اورد...
توی اتاقی لباس عوض کردم و شماره جراد رو گرفتم...
جراد: به ببین چه افتخاری نصیبم شده ...وحشت سازمان بهم زنگ زده..
من: کی ببینمت...
جراد: من واسه شما همیشه وقت دارم...
من: ادرس بفرست...
جراد: چشم..
خواست بازم فک بزنه که تماس تموم شد...
رفتم پایین که پسره برهان اومد جلوم...
برهان: قربان جایی میرید..
من: اره سویچ...
برهان: میخواید من برسونمتون اخه..
من: لازم نیست سوییچ...
گرفتم ازش و سوار ماشین شدم...
پسره نمیفهمه من خودم یه پا جی پی اس هستم...
روندم طرف ادرسی که واسم فرستاده بود...
40دقیقه بعد جلوی در ویلای جراد بودم...
نگهبان درو واسم باز کردو ماشین رو بردم داخل..
پیاده شدم که جراد رو دیدم جلوی در راه پله ها...
رفتم سمتش..
جراد: واقعا خوشحال که وحشت اینجایی...
من: ولی من اصلا یه حس رو ندارم...
اخماش تو هم رفت ولی گفت:
بیا تو واست حرف دارم..
رفتم داخل و روی مبل نشستم ...
جراد: چی میخوری بگم بیارن واست...
من: نیومدم چیزی بخورم بگو برم...
جراد: چرا این قدر عجله و ..
بعدش از خدمتکار خواست واسمون قهوه بیاره...
عصبی از کاراش سیگارم رو در اوردم و شروع کردم کشیدن...
بعد از این که اوردن خدمتکار جراد شروع کرد...
جراد: تو باید این مرد ...
عکسی رو روی میز گذاشت و پرونده ای کنارش ادامه داد..
رو که یه جعبه رو همراه داره گیر بیاری و بعد از این که فهمیدی جاش کجاس خلاصش کنی...مردک فک کرده میتونه از سازمان فرار کنه...
سزی تکون دادم و سیگارم رو توی زیر سیگار خاموش کردم وپرونده رو برداشتم بلند شدم ...
جراد: این که جاش رو حتما بدونی خیلی مهمه ...
از در زدم بیرون و سوار ماشین شدم...
رفتم خونه باید جاش رو پیدا میکردم...
رسیدم و رفتم اتاقم اسم طرف رو در اوردم و ادرس فعلیش رو ...
هه فک کرده اطراف شهر باشه پیداش نمیکنم...
رمان تقدیر خاکستری... #آرات..
رسیدم ایران از هواپیما پیاده شدم و با چمدون رفتم بیرون فرودگاه پسری جلوم اومد و با صدایی که ترس توش موج میزد گفت:
سلام من برهانم اوندم دنبالتون ببرمتون خونه ای که سازمان واستون ...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
ببند زیاد از زبونت استفاده میکنی...
لال شد و چمدونم رو گرفت و گذاشت توی ماشین و منم سوار ماشین شدم...
سوار شدو حرکت کرد...
گوشیم رو ورداشتم و به ادوارد زنگ زدم...
ادوارد: رسیدی...
من: اره رابطم کیه...
ادوارد: جراد...
من: بهتر از اون نبود....
ادوارد : دستور از نفر اول بانده ...
من: سعی میکنم نکشمش...
ادوارد: بهتره رو ماموریتت تمرکز کنی ...اون چیزی که دست اون نفر هست اگه پیدا شه کلی به سازمان کمک میشه و ما حرف اول رو میزنیم...
بعد از تموم شدن حرفش تماس رو قطع کردم...
رسیدیم خونه ای که سازمان اماده کرده بود ..
کلی نگهبان توی حیاط بودن رفتم داخل و اوند پسره هم چمدونم رو اورد...
توی اتاقی لباس عوض کردم و شماره جراد رو گرفتم...
جراد: به ببین چه افتخاری نصیبم شده ...وحشت سازمان بهم زنگ زده..
من: کی ببینمت...
جراد: من واسه شما همیشه وقت دارم...
من: ادرس بفرست...
جراد: چشم..
خواست بازم فک بزنه که تماس تموم شد...
رفتم پایین که پسره برهان اومد جلوم...
برهان: قربان جایی میرید..
من: اره سویچ...
برهان: میخواید من برسونمتون اخه..
من: لازم نیست سوییچ...
گرفتم ازش و سوار ماشین شدم...
پسره نمیفهمه من خودم یه پا جی پی اس هستم...
روندم طرف ادرسی که واسم فرستاده بود...
40دقیقه بعد جلوی در ویلای جراد بودم...
نگهبان درو واسم باز کردو ماشین رو بردم داخل..
پیاده شدم که جراد رو دیدم جلوی در راه پله ها...
رفتم سمتش..
جراد: واقعا خوشحال که وحشت اینجایی...
من: ولی من اصلا یه حس رو ندارم...
اخماش تو هم رفت ولی گفت:
بیا تو واست حرف دارم..
رفتم داخل و روی مبل نشستم ...
جراد: چی میخوری بگم بیارن واست...
من: نیومدم چیزی بخورم بگو برم...
جراد: چرا این قدر عجله و ..
بعدش از خدمتکار خواست واسمون قهوه بیاره...
عصبی از کاراش سیگارم رو در اوردم و شروع کردم کشیدن...
بعد از این که اوردن خدمتکار جراد شروع کرد...
جراد: تو باید این مرد ...
عکسی رو روی میز گذاشت و پرونده ای کنارش ادامه داد..
رو که یه جعبه رو همراه داره گیر بیاری و بعد از این که فهمیدی جاش کجاس خلاصش کنی...مردک فک کرده میتونه از سازمان فرار کنه...
سزی تکون دادم و سیگارم رو توی زیر سیگار خاموش کردم وپرونده رو برداشتم بلند شدم ...
جراد: این که جاش رو حتما بدونی خیلی مهمه ...
از در زدم بیرون و سوار ماشین شدم...
رفتم خونه باید جاش رو پیدا میکردم...
رسیدم و رفتم اتاقم اسم طرف رو در اوردم و ادرس فعلیش رو ...
هه فک کرده اطراف شهر باشه پیداش نمیکنم...
۱۲.۱k
۲۴ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.