پارت چهل و سوم
#پارت_چهلو_سوم
وقتی آخرین کلاسم تموم شد با دیدن شماره آروند گوشیم رو جواب دادم که گفت
_باسلام
از شرکت کاریابی برادران جهانبخش تماس میگیرم
اگر مایل به ادامه همکاری با بنده هستید گزینه یک و در صورت عدم تمایل این تماس را نادیده بگیرید...
خندیدم و گفتم
_گزینه یک رو لمسیدم
_چطوری شیطون؟
_خوبم شما خوبی؟
_ببین این شما و خجالتای مسخره رو بردار
راحت باش باهام...
آروند که نمیدونست این انتخابِ منه جدی حرف میزد و من فقط با یه باشهی کوتاه به بحثش پایان دادم
بدون مکث گفت
_خب پناه
یه نیم ساعت پیش دوستم زنگ زد گفت وقتش آزاده امروز
دانشگاهی هنوز؟
_آره...
به ساعتم نگاه کردم و با دیدن ساعت شش عصر گفتم
_کلاسم تموم شده
ولی خب الان دیر نیست؟!
_نه دیگه،معمولاً مصاحبهها تا عصر هست،اینم همینطور...
با تردید گفتم
_اوهوم
من ده دیقه دیگه زنگ میزنم بهت اطلاع میدم،خوبه؟
_خوبه،فقط سریعتر تا ترافیک شب شروع نشده...
بعد از قطع کردن کژال کنجکاوانه گفت
_چی میگفت؟
_میگه دوستش گفته واسه مصاحبه برم
اما الان یکم دیروقت نیست؟
_مگه نگفته بودم با بابات برو؟
_چرا دقیقا همینکارو میخوام بکنم
ولی آروند میگه الان وقت داره...
کمی مکث کردم و با یه فکر جدید گفتم
_تو میای باهم بریم؟
_من؟!
_آره دیگه الان که بابام فکر نمیکنم باشه
تنهام نمیشه رفت
تو بیای بهتره،حواستم جمعتر از منه...
کمی فکر کرد و گفت
_نمیدونم والا
اگه میخوای میام
ولی...
دیگه منتظر ادامهی حرفش نشدم و سریع بوسیدمش و گفتم
_تو عشق خودمی کژال...
و با گرفتن شماره آروند گفتم
_کجا بیام؟
_من همین اطراف نزدیک دانشگام
بیاید بیرون باهم بریم...
سریع رفتیم سمت خروجی و به محض رسیدن دیدم دستش رو حرکت میده تا ببینمش
نشستیم داخل ماشینش و اون که فکر میکرد تنها میرم با دیدن کژال تعجب کرد و خطاب به کژال گفت
_مسیر شما کجاست؟
_مسیرم؟
وا خب شرکت دوستت دیگه!
_من به خودم شک کردم...
با تردید گفتم
_چرا؟!
_حس میکنم اشتباهی گفتم دو نفر نیرو میخوایم که ایشونم تشریف اوردن...
خندیدم و گفتم
_مگه هرکی میاد شرکت قراره خودشو ببنده به صندلیاتون؟...
با شیطنت گفت
_هرکی نه
ولی این دوست شما عجیب رُکِ...
کژال که دیگه از سکوت خسته شده بود با لحنی بیاعتنا گفت
_خوبه تو خدا نشدی
_و اگه میشدم؟
_واویلا بود
والا الان شرکت ماله دوستته گرخیدی از دیدن من،اگه خدا بودی واسه روزی بندههات باج میگرفتی...
کژال و آروند بحث میکردن و من بیاعتنا بهشون فقط به خیابون و رفتوآمد ماشینها خیره بودم که با پیچیدن توی یک خیابون آروند ماشین رو پارک کرد و گفت...
وقتی آخرین کلاسم تموم شد با دیدن شماره آروند گوشیم رو جواب دادم که گفت
_باسلام
از شرکت کاریابی برادران جهانبخش تماس میگیرم
اگر مایل به ادامه همکاری با بنده هستید گزینه یک و در صورت عدم تمایل این تماس را نادیده بگیرید...
خندیدم و گفتم
_گزینه یک رو لمسیدم
_چطوری شیطون؟
_خوبم شما خوبی؟
_ببین این شما و خجالتای مسخره رو بردار
راحت باش باهام...
آروند که نمیدونست این انتخابِ منه جدی حرف میزد و من فقط با یه باشهی کوتاه به بحثش پایان دادم
بدون مکث گفت
_خب پناه
یه نیم ساعت پیش دوستم زنگ زد گفت وقتش آزاده امروز
دانشگاهی هنوز؟
_آره...
به ساعتم نگاه کردم و با دیدن ساعت شش عصر گفتم
_کلاسم تموم شده
ولی خب الان دیر نیست؟!
_نه دیگه،معمولاً مصاحبهها تا عصر هست،اینم همینطور...
با تردید گفتم
_اوهوم
من ده دیقه دیگه زنگ میزنم بهت اطلاع میدم،خوبه؟
_خوبه،فقط سریعتر تا ترافیک شب شروع نشده...
بعد از قطع کردن کژال کنجکاوانه گفت
_چی میگفت؟
_میگه دوستش گفته واسه مصاحبه برم
اما الان یکم دیروقت نیست؟
_مگه نگفته بودم با بابات برو؟
_چرا دقیقا همینکارو میخوام بکنم
ولی آروند میگه الان وقت داره...
کمی مکث کردم و با یه فکر جدید گفتم
_تو میای باهم بریم؟
_من؟!
_آره دیگه الان که بابام فکر نمیکنم باشه
تنهام نمیشه رفت
تو بیای بهتره،حواستم جمعتر از منه...
کمی فکر کرد و گفت
_نمیدونم والا
اگه میخوای میام
ولی...
دیگه منتظر ادامهی حرفش نشدم و سریع بوسیدمش و گفتم
_تو عشق خودمی کژال...
و با گرفتن شماره آروند گفتم
_کجا بیام؟
_من همین اطراف نزدیک دانشگام
بیاید بیرون باهم بریم...
سریع رفتیم سمت خروجی و به محض رسیدن دیدم دستش رو حرکت میده تا ببینمش
نشستیم داخل ماشینش و اون که فکر میکرد تنها میرم با دیدن کژال تعجب کرد و خطاب به کژال گفت
_مسیر شما کجاست؟
_مسیرم؟
وا خب شرکت دوستت دیگه!
_من به خودم شک کردم...
با تردید گفتم
_چرا؟!
_حس میکنم اشتباهی گفتم دو نفر نیرو میخوایم که ایشونم تشریف اوردن...
خندیدم و گفتم
_مگه هرکی میاد شرکت قراره خودشو ببنده به صندلیاتون؟...
با شیطنت گفت
_هرکی نه
ولی این دوست شما عجیب رُکِ...
کژال که دیگه از سکوت خسته شده بود با لحنی بیاعتنا گفت
_خوبه تو خدا نشدی
_و اگه میشدم؟
_واویلا بود
والا الان شرکت ماله دوستته گرخیدی از دیدن من،اگه خدا بودی واسه روزی بندههات باج میگرفتی...
کژال و آروند بحث میکردن و من بیاعتنا بهشون فقط به خیابون و رفتوآمد ماشینها خیره بودم که با پیچیدن توی یک خیابون آروند ماشین رو پارک کرد و گفت...
۳.۷k
۲۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.