پارت سی و شش.....
#پارت سی و شش.....
#کارن
به نگهبان ها گفتم که نزارن که جانان از خونه بیاد بیرون....
امروز حوریه خانم بهم زنگ زده بود که نمی تونه بیاد....
امروز جانان تنها بود تو عمارت....
وای که دیرم شد....سوار ماشین شدم و به راننده گفتم ببرتم شرکت....
تو راه شرکت منشی شرکت بهم زنگ زد و گفت که جلسه ای با یکی از شرکت ها دارم منم بخاطر این که پوشه ای که واسه این جلسه میخواستم رو خونه گذاشته بودم بخاطر این مجبور شدم که برگردم خونه ......
در حیاط عمارت که باز شد....از شدت تعجب چشمام گرد شده بود....
#جانان
تو خواب ناز بودم و داشتم با شاهزاده سوار بر اسبم اسمس بازی میکردم که ......
ای خدا پوکیدم....اخه تخت چرا باید این قدر بلند باشه هر چی داشتم صاف شد...ای.خدا خواب از سرم پرید...
وای چه قدر گشنمه بلند شم برم یه چیزی بخورم....
رفتم جلو ایینه.... وای این دیگه کیه....
ولی خودمونیم خیلی زشته ها ..این که منم...
پوف باز من دو دقیقه خوابیدم این مو هام شدن جنگل امازون..
رفت سمت کنسول و از توش شونه رو بیرون اوردمو این مو هام رو شونه کردم..
وای که خسته شدم از این مو ها دیگه بابایی هم نیست گیر بده باید این ها رو کوتاه کنم...من عاشق مدل مو پسرونه هستم ولی بابا میگفت جرئت داری کوتاه کن ...
ولی از اون جایی که من خیلی حرف گوش کن بودم یه بار دو سال پیش کوتاه کردم که بابا تا دو ماه پول تو جیبیم رو بهم نمی داد..از اون ور بی توجه ای میکرد....
خلاصه کع دیگه منم چون پول تو جیبیم رو دوست داشتم دیگه دست نزدم....
وای خدا چقدر دلم براشون تنگ شده....
پوف برم یه چیزی بخورم این فکرا به جایی نمی رسه...
مو هام رو بستم و به سمت طبقه پایین رفتم رفتم ..
وا این جا چرا این قدر خلوته..
رفتم تو اشپز خونه وا کو حوریه خانم این کامین گفت که واسه نهار میاد که....
چی بگم...رفتم سمت یخچال یه دونه رولت در اوردم و خوردم..
خوب حالا چه کار کنم الان هم که زوده تا این کارن و کامین بیان سر به سرشون بزارم....
یعنی کارن می خواد چه بلایی سرم بیاره....خدا کنه که سخت نباشه...ولی بعید میدونم که این کارن یالقوزه که بخاطر یه حرف زدن اومد این همه لباس رو داد اتو بکشم یعنی به خاطر اون همه بلا چی کارم میکنه....ای خدا تو خودت یه کاری کن...خدایا تو یه کاری کن من قصد ندارم حالا حالا ها با عزراییل جون ملاقات کنم....هی خدا. ..
حالا چه کنم .......آ می رم تو حیاط یه دوری میزنم....
از خوشحالی تا در سالن دوییدم همین که در رو باز کردم دوتا هرکول رو جلوی در دیدم ...
هرکول 1 به عربی چیزی گفت که اصلا نفهمیدم امدم کنار بزنمشون برم تو حیاط که مانعم شدن...و دوباره همون حرف رو هرکول 2 تکرار کرد که من فک کنم منظورشون اینه که من نمی تونم برم بیرون....خدا خوب من که تا ظهر کپک میزنم از تنهایی خوب ....اها یافتم....
اروم پشتم رو بهشون کردم که
#کارن
به نگهبان ها گفتم که نزارن که جانان از خونه بیاد بیرون....
امروز حوریه خانم بهم زنگ زده بود که نمی تونه بیاد....
امروز جانان تنها بود تو عمارت....
وای که دیرم شد....سوار ماشین شدم و به راننده گفتم ببرتم شرکت....
تو راه شرکت منشی شرکت بهم زنگ زد و گفت که جلسه ای با یکی از شرکت ها دارم منم بخاطر این که پوشه ای که واسه این جلسه میخواستم رو خونه گذاشته بودم بخاطر این مجبور شدم که برگردم خونه ......
در حیاط عمارت که باز شد....از شدت تعجب چشمام گرد شده بود....
#جانان
تو خواب ناز بودم و داشتم با شاهزاده سوار بر اسبم اسمس بازی میکردم که ......
ای خدا پوکیدم....اخه تخت چرا باید این قدر بلند باشه هر چی داشتم صاف شد...ای.خدا خواب از سرم پرید...
وای چه قدر گشنمه بلند شم برم یه چیزی بخورم....
رفتم جلو ایینه.... وای این دیگه کیه....
ولی خودمونیم خیلی زشته ها ..این که منم...
پوف باز من دو دقیقه خوابیدم این مو هام شدن جنگل امازون..
رفت سمت کنسول و از توش شونه رو بیرون اوردمو این مو هام رو شونه کردم..
وای که خسته شدم از این مو ها دیگه بابایی هم نیست گیر بده باید این ها رو کوتاه کنم...من عاشق مدل مو پسرونه هستم ولی بابا میگفت جرئت داری کوتاه کن ...
ولی از اون جایی که من خیلی حرف گوش کن بودم یه بار دو سال پیش کوتاه کردم که بابا تا دو ماه پول تو جیبیم رو بهم نمی داد..از اون ور بی توجه ای میکرد....
خلاصه کع دیگه منم چون پول تو جیبیم رو دوست داشتم دیگه دست نزدم....
وای خدا چقدر دلم براشون تنگ شده....
پوف برم یه چیزی بخورم این فکرا به جایی نمی رسه...
مو هام رو بستم و به سمت طبقه پایین رفتم رفتم ..
وا این جا چرا این قدر خلوته..
رفتم تو اشپز خونه وا کو حوریه خانم این کامین گفت که واسه نهار میاد که....
چی بگم...رفتم سمت یخچال یه دونه رولت در اوردم و خوردم..
خوب حالا چه کار کنم الان هم که زوده تا این کارن و کامین بیان سر به سرشون بزارم....
یعنی کارن می خواد چه بلایی سرم بیاره....خدا کنه که سخت نباشه...ولی بعید میدونم که این کارن یالقوزه که بخاطر یه حرف زدن اومد این همه لباس رو داد اتو بکشم یعنی به خاطر اون همه بلا چی کارم میکنه....ای خدا تو خودت یه کاری کن...خدایا تو یه کاری کن من قصد ندارم حالا حالا ها با عزراییل جون ملاقات کنم....هی خدا. ..
حالا چه کنم .......آ می رم تو حیاط یه دوری میزنم....
از خوشحالی تا در سالن دوییدم همین که در رو باز کردم دوتا هرکول رو جلوی در دیدم ...
هرکول 1 به عربی چیزی گفت که اصلا نفهمیدم امدم کنار بزنمشون برم تو حیاط که مانعم شدن...و دوباره همون حرف رو هرکول 2 تکرار کرد که من فک کنم منظورشون اینه که من نمی تونم برم بیرون....خدا خوب من که تا ظهر کپک میزنم از تنهایی خوب ....اها یافتم....
اروم پشتم رو بهشون کردم که
۸.۴k
۱۶ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.