مروارید را نشاندیم تو ماشین .
مروارید را نشاندیم تو ماشین .
پسره سوار شد و به طرف بیمارستان راه افتاد .
رفتیم تو بیمارستان سر مروارید را باند پیچی دن .
از زبانِ معصومه .
چقدر پسر خوشگله وای مروارید نزدیکه حلواشو بخوریم .
من میگم پسره مردم خوشگله .
وجدان .
خاک تو ملاجت.
معصومه به تو مربوط نیست حیف پسره .
وجدان .
چه آدمی هستی مروارید مردا.
معصومه بابا هنوز زنده است ۷ تا جون دارد .
ولی پسره جیگر ه.
وجدان بهتره تو با اون مشاعره کنی منم برم به کار زندگیم برسم .
از زبان مروارید .
سرم داشت میترکید صدای این پسر آشناست آمدم سرمو بلند کنم با مخ خوردم زمین . دیگه مخم دست رفت و بیهوش شدم .
از زبان پسر .
فکر کنم مرد دختره بد جور سر ضرب دیده دیدم داره دخترا چپه میشه رفتم بگیرمش که افتاد .
رفتم سری دکتر خبر کردم تا ۳ روز به هوش نیامدبه پدر و مادرش هم گفتند رفتند اردوی مدرسه .
من برم یا بمونم اونم به من کمک کرد من چی بمونم یا برم .
وجدان .
خاک تو سرت دختر جون تو نجات داد تا دوباره چوب نخوری .
اونوقت میخوای بری .
پسر تو ساکت .۳ روز بد .
از زبان مروارید .
با سردرد شدیدی بیدار شدم مخم داشت فرار میکرد بهش گفتم فرار نکن لازمت دارم .
هیچی دیگه دیدم دو تا ازرائیل بالا سر من بلند گفتم .
وای مردم و خودمو زدم به موش مردگی .
مهسا گریه کرد و معصومه گفت .
باز خودشو زده به موش مردگی اومد و محکم یه سیلی زد که پریدم .
معصومه خوب دنیا چطور بود .
من بیخبر راحت دستتون .
مهسا .
مروارید جون تو مدیون ایشان نگاه کردم دیدم بلند گفتم .
این که همون پارسا اسکل خودمونه .
پسره چشماش گرد شد .
دختر دایی هام بیشتر .
تازه فهمیدم چه سوتی بدی دادم گفتم .
ببخشید آقا پارسا .
نه همون اسکول بهتره همه زدن زیر خنده .
هیچی آقای پارسا یا همون اسکول خودمون ما رو رسوند خونه .
داشتم از گشنگی میمردن به بچه ها گفتم غذا درست کنیم و بخوریم موافقت کردند .
رفتیم توی آشپزخانه و شروع کردیم معصومه تخم مرغ را گرفت مهسا سبزی خورد کرد منم سیب داشتم می خوردم .
غذا آماده شد من کرمم گرفت.
گفتم برم یه کار جالب کنم رفتم .
بال مگس گرفتمو ریختم تو کوکو .
غذا رو گرفتم و رفتم طبقه بالا به بچه ها گفتم .
می خوام حال مانی رو بگیرم شما غذا بخورید .
بچه ها گفتم باشه من کوکویی .
رو که بال مگس ریخته بودم و گرفتم از پله ها بالا رفتم در زدم مانی درو باز کرد .
(راستی خیلی ازش متنفریم براهمین اذیتش میکنیم)وای سلام .
مانی جان برات غذا بردم با هم بخوریم تو بشینم سفره میزارم رفت نشست گوشیم رو در آوردم .
دوربین فیلمبرداری را تنظیم کردم گذاشتم روی اپن بشقاب رو چیدم صداش کردم اومد و شروع کرد به خوردن من داشت حالم بد میشد ولی به روز ندادم.
تاضایع نشه تا آخرش خورد و گفت خیلی خوشمزه است
پسره سوار شد و به طرف بیمارستان راه افتاد .
رفتیم تو بیمارستان سر مروارید را باند پیچی دن .
از زبانِ معصومه .
چقدر پسر خوشگله وای مروارید نزدیکه حلواشو بخوریم .
من میگم پسره مردم خوشگله .
وجدان .
خاک تو ملاجت.
معصومه به تو مربوط نیست حیف پسره .
وجدان .
چه آدمی هستی مروارید مردا.
معصومه بابا هنوز زنده است ۷ تا جون دارد .
ولی پسره جیگر ه.
وجدان بهتره تو با اون مشاعره کنی منم برم به کار زندگیم برسم .
از زبان مروارید .
سرم داشت میترکید صدای این پسر آشناست آمدم سرمو بلند کنم با مخ خوردم زمین . دیگه مخم دست رفت و بیهوش شدم .
از زبان پسر .
فکر کنم مرد دختره بد جور سر ضرب دیده دیدم داره دخترا چپه میشه رفتم بگیرمش که افتاد .
رفتم سری دکتر خبر کردم تا ۳ روز به هوش نیامدبه پدر و مادرش هم گفتند رفتند اردوی مدرسه .
من برم یا بمونم اونم به من کمک کرد من چی بمونم یا برم .
وجدان .
خاک تو سرت دختر جون تو نجات داد تا دوباره چوب نخوری .
اونوقت میخوای بری .
پسر تو ساکت .۳ روز بد .
از زبان مروارید .
با سردرد شدیدی بیدار شدم مخم داشت فرار میکرد بهش گفتم فرار نکن لازمت دارم .
هیچی دیگه دیدم دو تا ازرائیل بالا سر من بلند گفتم .
وای مردم و خودمو زدم به موش مردگی .
مهسا گریه کرد و معصومه گفت .
باز خودشو زده به موش مردگی اومد و محکم یه سیلی زد که پریدم .
معصومه خوب دنیا چطور بود .
من بیخبر راحت دستتون .
مهسا .
مروارید جون تو مدیون ایشان نگاه کردم دیدم بلند گفتم .
این که همون پارسا اسکل خودمونه .
پسره چشماش گرد شد .
دختر دایی هام بیشتر .
تازه فهمیدم چه سوتی بدی دادم گفتم .
ببخشید آقا پارسا .
نه همون اسکول بهتره همه زدن زیر خنده .
هیچی آقای پارسا یا همون اسکول خودمون ما رو رسوند خونه .
داشتم از گشنگی میمردن به بچه ها گفتم غذا درست کنیم و بخوریم موافقت کردند .
رفتیم توی آشپزخانه و شروع کردیم معصومه تخم مرغ را گرفت مهسا سبزی خورد کرد منم سیب داشتم می خوردم .
غذا آماده شد من کرمم گرفت.
گفتم برم یه کار جالب کنم رفتم .
بال مگس گرفتمو ریختم تو کوکو .
غذا رو گرفتم و رفتم طبقه بالا به بچه ها گفتم .
می خوام حال مانی رو بگیرم شما غذا بخورید .
بچه ها گفتم باشه من کوکویی .
رو که بال مگس ریخته بودم و گرفتم از پله ها بالا رفتم در زدم مانی درو باز کرد .
(راستی خیلی ازش متنفریم براهمین اذیتش میکنیم)وای سلام .
مانی جان برات غذا بردم با هم بخوریم تو بشینم سفره میزارم رفت نشست گوشیم رو در آوردم .
دوربین فیلمبرداری را تنظیم کردم گذاشتم روی اپن بشقاب رو چیدم صداش کردم اومد و شروع کرد به خوردن من داشت حالم بد میشد ولی به روز ندادم.
تاضایع نشه تا آخرش خورد و گفت خیلی خوشمزه است
۷.۰k
۰۹ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.