قسمت سی
#قسمت سی
بعد از فوت مامان اولین باری بود که حس کردم خانواده دارم..
شب نزاشتن برم باال و تنها بخوابم..
دو تا تشک پهن کردیم کف اتاق مهتاب ..
داشتیم موهامون و باز میکردیم و از اتفاقای مدرسه میگفتیم و میخندیدیم که خاله شیرین با سه تا لیوان شیر داغ و
خرما اومد پیشمون...
محبت خاله شیرین از جنس مامانم بود..
مادری که نزاشتن واسه دخترش همدم باشه..
شایدم خودش نخواست!
یه نگاه پر از محبت بهم انداخت
– آرشیدا منم مثل مادرت تو هم مثل مهتابی واسم.. هر کاری داشتی هر مشکلی داشتی به من بگو خاله..
من از وقتی اولین بار دیدمت به صادق گفتم از حاال دو تا دختر دارم..
بغض گرفتم..
دستاش و باز کرد و رفتم تو آغوش مادرانه اش..
بوی مامانم ومیداد..
بغضم هر لحظه سنگین تر میشد..
ولی دریغ از یه قطره اشک!
اشکای خاله رو دستم چکید..
مهتاب هم داشت گریه میکرد وسط اون حس و حال به حالت لباش که بغض کرده بود نگاه کردم و خنده ام گرفت..
قهقه میزدم..
متوجهه من شد
– به خودت بخند پررو
خنده ام بیشتر شد..
اومد خودش وتو دل خاله انداخت و دستش و تو دستم قفل کرد..
این صحنه تا آخره دنیا تو ذهنم ثبت شده،..
هیچ خیانت و تهمت و غصه ای هم نمیتونه پاکش کنه.. هیچی!
بیدار که شدم تو بغل مهتاب قفل بودم،،
از پشت بغلم کرده بود و سرش روی کمرم بود..
لبخند زدم و دستاش و باز کردم بلند شدم
رفتم بیرون پیش خاله ..
همش حرص میخورد که مهتاب کنکور داره و درس نمیخونه..
یکم دل داریش دادم و واسه ناهار کمکش کردم..
بعد از ناهار مهتاب بهونه آورد که حوصلمون سر رفته و ..
خاله رو راضی کرد دو تایی بریم مرکز خریدی که تازه باز شده بود..
داشتیم دست تو دست هم پیاده میرفتیم..
حس کردم یه ماشین مدل باال دنبالمونه!
ما که چند متر میرفتیم جلو اونم آروم میومد بعد صبر میکرد دوباره ازش دور بشیم و باز میومد جلو
بعد از فوت مامان اولین باری بود که حس کردم خانواده دارم..
شب نزاشتن برم باال و تنها بخوابم..
دو تا تشک پهن کردیم کف اتاق مهتاب ..
داشتیم موهامون و باز میکردیم و از اتفاقای مدرسه میگفتیم و میخندیدیم که خاله شیرین با سه تا لیوان شیر داغ و
خرما اومد پیشمون...
محبت خاله شیرین از جنس مامانم بود..
مادری که نزاشتن واسه دخترش همدم باشه..
شایدم خودش نخواست!
یه نگاه پر از محبت بهم انداخت
– آرشیدا منم مثل مادرت تو هم مثل مهتابی واسم.. هر کاری داشتی هر مشکلی داشتی به من بگو خاله..
من از وقتی اولین بار دیدمت به صادق گفتم از حاال دو تا دختر دارم..
بغض گرفتم..
دستاش و باز کرد و رفتم تو آغوش مادرانه اش..
بوی مامانم ومیداد..
بغضم هر لحظه سنگین تر میشد..
ولی دریغ از یه قطره اشک!
اشکای خاله رو دستم چکید..
مهتاب هم داشت گریه میکرد وسط اون حس و حال به حالت لباش که بغض کرده بود نگاه کردم و خنده ام گرفت..
قهقه میزدم..
متوجهه من شد
– به خودت بخند پررو
خنده ام بیشتر شد..
اومد خودش وتو دل خاله انداخت و دستش و تو دستم قفل کرد..
این صحنه تا آخره دنیا تو ذهنم ثبت شده،..
هیچ خیانت و تهمت و غصه ای هم نمیتونه پاکش کنه.. هیچی!
بیدار که شدم تو بغل مهتاب قفل بودم،،
از پشت بغلم کرده بود و سرش روی کمرم بود..
لبخند زدم و دستاش و باز کردم بلند شدم
رفتم بیرون پیش خاله ..
همش حرص میخورد که مهتاب کنکور داره و درس نمیخونه..
یکم دل داریش دادم و واسه ناهار کمکش کردم..
بعد از ناهار مهتاب بهونه آورد که حوصلمون سر رفته و ..
خاله رو راضی کرد دو تایی بریم مرکز خریدی که تازه باز شده بود..
داشتیم دست تو دست هم پیاده میرفتیم..
حس کردم یه ماشین مدل باال دنبالمونه!
ما که چند متر میرفتیم جلو اونم آروم میومد بعد صبر میکرد دوباره ازش دور بشیم و باز میومد جلو
۴.۸k
۲۷ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.