کپش رو بخون جیگر...
کپش رو بخون جیگر...
من خوبم، آرامم حتی گاهی خوشحالم و لبخند بزرگی روی صورتم خودنمایی میکند.
در درونم اما پسری وجود دارد، بی نهایت افسرده و خسته!
مثل کسی میماند که از دیوانهخانه فرار کرده باشد!
ظهرها زانوهایش را بغل کرده و به گوشهای خیره شده و تنها با خودش حرف میزند...
گاهی با صدای بلند فریاد میزند... غروبها از فرطِ دلگیری ناخنهای خون آلودش را روی دیوار میکشد و به ندرت با صدای بلند بغضش را میترکاند و صدای هقهقهایش را در گلو خفه میکند...
شبها اما طور دیگریست!
بعضی شبها به طرز وحشتناکی ساکت و در اندیشهی راحت کردن خودش از بندِ زندگیست...
به قوطیهای پر از قرص و یا پنجرهی نیمه باز اتاقش مینگرد و آرزو میکند کاش میتوانست شبی نهایتاً افکارش را عملی کند...
شبهای دیگر از فشارهای روحی مینالد و گاهی با صدایی بلند که آدم احساس میکند حالا از گلویش خون بیرون میزند، جیغ میکشد...
به اطراف میدود... به دیوارها پنجه میکشد و گاهی نیز به صورتِ دردآلودِ خودش!
و من تمامِ وقت با سکوتِ دردناکی به او نگاه میکنم و به حرفهایی که در تنهایی و سکوتِ شب با خودش زمزمه میکند گوش میکنم و به ندرت جوابِ سوالهای بیپایاناش را میدهم....
اما گمان نمیکنم هرگز بتوانم این پسرِ دیوانه و سرکشِ درونم را ساکت کنم!
ناآرامیهای او در درون من ابدی شده ... مثل ظاهر آرامم که برای همه همیشگی و معمولی شده...
این پِسر در درونِ ساکت و مغرور و قدرتمندِ من زندانیست...
کاش میشد او را از حصارِ وجودم نجات داد...
و مقابلش نشست..
و از او خواست تا دلیلِ ناآرامیهایش را بگوید...
و دلیلِ اشکها و بغضای بی پایانش را...
شاید اینطور آرام میگرفت...
کاش میشد روزی او را از بندِ زندگیِ اجباریاش رها ساخت....
#غم
من خوبم، آرامم حتی گاهی خوشحالم و لبخند بزرگی روی صورتم خودنمایی میکند.
در درونم اما پسری وجود دارد، بی نهایت افسرده و خسته!
مثل کسی میماند که از دیوانهخانه فرار کرده باشد!
ظهرها زانوهایش را بغل کرده و به گوشهای خیره شده و تنها با خودش حرف میزند...
گاهی با صدای بلند فریاد میزند... غروبها از فرطِ دلگیری ناخنهای خون آلودش را روی دیوار میکشد و به ندرت با صدای بلند بغضش را میترکاند و صدای هقهقهایش را در گلو خفه میکند...
شبها اما طور دیگریست!
بعضی شبها به طرز وحشتناکی ساکت و در اندیشهی راحت کردن خودش از بندِ زندگیست...
به قوطیهای پر از قرص و یا پنجرهی نیمه باز اتاقش مینگرد و آرزو میکند کاش میتوانست شبی نهایتاً افکارش را عملی کند...
شبهای دیگر از فشارهای روحی مینالد و گاهی با صدایی بلند که آدم احساس میکند حالا از گلویش خون بیرون میزند، جیغ میکشد...
به اطراف میدود... به دیوارها پنجه میکشد و گاهی نیز به صورتِ دردآلودِ خودش!
و من تمامِ وقت با سکوتِ دردناکی به او نگاه میکنم و به حرفهایی که در تنهایی و سکوتِ شب با خودش زمزمه میکند گوش میکنم و به ندرت جوابِ سوالهای بیپایاناش را میدهم....
اما گمان نمیکنم هرگز بتوانم این پسرِ دیوانه و سرکشِ درونم را ساکت کنم!
ناآرامیهای او در درون من ابدی شده ... مثل ظاهر آرامم که برای همه همیشگی و معمولی شده...
این پِسر در درونِ ساکت و مغرور و قدرتمندِ من زندانیست...
کاش میشد او را از حصارِ وجودم نجات داد...
و مقابلش نشست..
و از او خواست تا دلیلِ ناآرامیهایش را بگوید...
و دلیلِ اشکها و بغضای بی پایانش را...
شاید اینطور آرام میگرفت...
کاش میشد روزی او را از بندِ زندگیِ اجباریاش رها ساخت....
#غم
۱.۹k
۲۶ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.