گفت...گفت تصادف کرده چند ماه تو کما بوده بعد..بعد زندگی ن
_گفت...گفت تصادف کرده چند ماه تو کما بوده بعد..بعد زندگی نباتیش شروع شد مدتی ادامه داشت همه دکترا فکر میکردن زندگی نباتی پایداره ولی خداروشکر خوب شد
خشایار پرید وسط حرفم و گفت : کسیو اونجا آشنا داشته کمکش کنه؟؟؟ ادامه دادم : آره به باباش خبر دادن ، باباش خودشو زود رسوند و کمکش کرد بعد از یک سال هم یواش یواش تونست بدنشو تکون بده و حرف بزنه حالا هم یک ماه هست برگشته بهش گفتم چرا بهم خبر ندادی گفت چون اینجا اتفاق دیگه ای براش افتاده....هعی.... آه از نهادم بلند شد گوشه ای از پیرهن خشایار را گرفتم و باهاش بازی کردم
خشایار گفت : ادامه نمیدی؟؟ لبخند کم جونی زدم و گفتم : باباش گفته باید با طناز یعنی دختر شریکش ازدواج کنه فرهاد گفته چرا من که علاقه ای بهش ندارم باباش گفت هیچ دختری قبول نمیکنه تو باهاش زندگی کنی فرهاد دلیلشو پرسید که گفت تو دیگه مرد نیستی....
و همچنین کل داستان رو براش تعریف کردم ، به خشایار احساسم را گفتم که گفت خودتو درگیرش نکن حتما زودگذره منم دیگه بهش فکر نکردم البته فکر کنم
_پاشو پاشو دختر پام ناقص شـــــد با اخم بلند شدم و گفتم : ای مرض یه بار رو پاش خوابیدمااا با شیطونی ابروش را انداخت بالا و گفت : پس خانومم چی؟؟ برای اونم باید چیزی بمونه دیگه نه؟؟ جیغی کشیدم و گفتم : گمشو منحرف تو زنت کجا بود ترشیدی بدبخت در گلویش بادی انداخت و گفت : مردا نمیترشن پخته تر میشن پوزخندی زدم و گفتم : آره انقدر پختی سوخته شدی ، خندید دستشو کشیدم و گفتم : بیا بریم شام من گشنمــــــه بدووو
همراه خشایار به آشپزخانه رفتیم که مامانم گفت : چه خوب بیاین بشینین میخواستم صداتون کنم ، نیشم را باز کردم و سر میز نشستم و به میز نگاهی انداختم به به من گشنمــــــه ، خشایار هم بغلم نشست ، مثل بچه ها چنگال و قاشق را بالا گرفتم و گفتم : من گوشنمـــــــــه ممنــــــی مامان اخمی کرد و گفت : درد خودت بکش بخور دیگه لبانم را آویزون کردم و به خشایار نگاه کردم که با لبخند نگایم میکرد همانطور که نگایش میکردم گفتم : خشی من گوشنمــــه خوووو لبخندش پررنگتر شد دیس را برداشت و در بشقابم مقداری برنج ریخت خورشت هم برداشت و ریخت ، آروم خندیدم و گونه اش را بوسیدم و گفتم : میسی نفس ، خلاصه شام تموم شد و من همراه مامان ظرف هارا جم کردیم و شستیم خشایار هم خیلی راحت لم داده بود و فیلم میدید انقدر حرصم گرفت که حد نداشت کارم که تمام شد رفتم جلویش و دست به کمر گفتم : پاشو پاشو زیاد بهت خوش گذشته ... بدو برو خونتون مامانم از آشپزخانه آمد بیرون و گفت : وا شیرین چیکارش داری بزار بمونه غریبه نیست که گفتم : آخه مامان جان نگاه کن هیچ کار مفیدی انجام نمیده فقط میخوره میخوابه همین و چشم غره ای به خشایار نیش باز رفتم
خشایار گفت : شیرینی میخوام امشب اینجا بخوابم اونم تو اتاق توووووو با چشمانی گرد گفتم : هـــان ؟! خشایار بلند شد و به طرف اتاقم رفت گفت : همین که شنیدی
نگاهی به مامانم انداختم که با خنده شونه هایش را بالا انداخت و گفت : بهتره امشب سر کنی و به طرف اتاقش رفت ، با حرص کشم را کشیدم و پرت کردم رو مبل پوفی کشیدم و بعد خاموش چراغ ها وارد اتاق شدم
با دهانی باز به خشایار نگاه میکردم که رو تختم خوابیده بود اخمی کردم و گفتم : پاشو ببینم اونجا جای منه بیا رو زمین تشک بنداز بخواب
چشمانش را باز کرد و خمیازه ای کشید لبانش را گاز گرفت و گفت : دلت میاد مهمونت جای بد بخوابه؟؟؟ عروسکم که بغلم بود را برداشتم و به طرفش انداختم و با جیغ گفتم : خشایـــــار
بلند شد و گفت : باشه بابا تشک کجاس؟؟ به کمد اشاره کردم و رو تخت خوابیدم و پتو را رو خودم کشیدم ، خشایار هم چراغ را خاموش کرد
و گفت : شب بخیر عروسک لبخند زدم و گفتم : شب تو هم بخیر
با فکر اینکه فردا استاد جدیدم را میبینم به خواب رفتم....
_شیرین پاشو شیریــــــن
_اه بـــــاشه خشایار
کمه ببخشید 😄 ولی خدایی حوصله تایپ یخدی 😑
خشایار پرید وسط حرفم و گفت : کسیو اونجا آشنا داشته کمکش کنه؟؟؟ ادامه دادم : آره به باباش خبر دادن ، باباش خودشو زود رسوند و کمکش کرد بعد از یک سال هم یواش یواش تونست بدنشو تکون بده و حرف بزنه حالا هم یک ماه هست برگشته بهش گفتم چرا بهم خبر ندادی گفت چون اینجا اتفاق دیگه ای براش افتاده....هعی.... آه از نهادم بلند شد گوشه ای از پیرهن خشایار را گرفتم و باهاش بازی کردم
خشایار گفت : ادامه نمیدی؟؟ لبخند کم جونی زدم و گفتم : باباش گفته باید با طناز یعنی دختر شریکش ازدواج کنه فرهاد گفته چرا من که علاقه ای بهش ندارم باباش گفت هیچ دختری قبول نمیکنه تو باهاش زندگی کنی فرهاد دلیلشو پرسید که گفت تو دیگه مرد نیستی....
و همچنین کل داستان رو براش تعریف کردم ، به خشایار احساسم را گفتم که گفت خودتو درگیرش نکن حتما زودگذره منم دیگه بهش فکر نکردم البته فکر کنم
_پاشو پاشو دختر پام ناقص شـــــد با اخم بلند شدم و گفتم : ای مرض یه بار رو پاش خوابیدمااا با شیطونی ابروش را انداخت بالا و گفت : پس خانومم چی؟؟ برای اونم باید چیزی بمونه دیگه نه؟؟ جیغی کشیدم و گفتم : گمشو منحرف تو زنت کجا بود ترشیدی بدبخت در گلویش بادی انداخت و گفت : مردا نمیترشن پخته تر میشن پوزخندی زدم و گفتم : آره انقدر پختی سوخته شدی ، خندید دستشو کشیدم و گفتم : بیا بریم شام من گشنمــــــه بدووو
همراه خشایار به آشپزخانه رفتیم که مامانم گفت : چه خوب بیاین بشینین میخواستم صداتون کنم ، نیشم را باز کردم و سر میز نشستم و به میز نگاهی انداختم به به من گشنمــــــه ، خشایار هم بغلم نشست ، مثل بچه ها چنگال و قاشق را بالا گرفتم و گفتم : من گوشنمـــــــــه ممنــــــی مامان اخمی کرد و گفت : درد خودت بکش بخور دیگه لبانم را آویزون کردم و به خشایار نگاه کردم که با لبخند نگایم میکرد همانطور که نگایش میکردم گفتم : خشی من گوشنمــــه خوووو لبخندش پررنگتر شد دیس را برداشت و در بشقابم مقداری برنج ریخت خورشت هم برداشت و ریخت ، آروم خندیدم و گونه اش را بوسیدم و گفتم : میسی نفس ، خلاصه شام تموم شد و من همراه مامان ظرف هارا جم کردیم و شستیم خشایار هم خیلی راحت لم داده بود و فیلم میدید انقدر حرصم گرفت که حد نداشت کارم که تمام شد رفتم جلویش و دست به کمر گفتم : پاشو پاشو زیاد بهت خوش گذشته ... بدو برو خونتون مامانم از آشپزخانه آمد بیرون و گفت : وا شیرین چیکارش داری بزار بمونه غریبه نیست که گفتم : آخه مامان جان نگاه کن هیچ کار مفیدی انجام نمیده فقط میخوره میخوابه همین و چشم غره ای به خشایار نیش باز رفتم
خشایار گفت : شیرینی میخوام امشب اینجا بخوابم اونم تو اتاق توووووو با چشمانی گرد گفتم : هـــان ؟! خشایار بلند شد و به طرف اتاقم رفت گفت : همین که شنیدی
نگاهی به مامانم انداختم که با خنده شونه هایش را بالا انداخت و گفت : بهتره امشب سر کنی و به طرف اتاقش رفت ، با حرص کشم را کشیدم و پرت کردم رو مبل پوفی کشیدم و بعد خاموش چراغ ها وارد اتاق شدم
با دهانی باز به خشایار نگاه میکردم که رو تختم خوابیده بود اخمی کردم و گفتم : پاشو ببینم اونجا جای منه بیا رو زمین تشک بنداز بخواب
چشمانش را باز کرد و خمیازه ای کشید لبانش را گاز گرفت و گفت : دلت میاد مهمونت جای بد بخوابه؟؟؟ عروسکم که بغلم بود را برداشتم و به طرفش انداختم و با جیغ گفتم : خشایـــــار
بلند شد و گفت : باشه بابا تشک کجاس؟؟ به کمد اشاره کردم و رو تخت خوابیدم و پتو را رو خودم کشیدم ، خشایار هم چراغ را خاموش کرد
و گفت : شب بخیر عروسک لبخند زدم و گفتم : شب تو هم بخیر
با فکر اینکه فردا استاد جدیدم را میبینم به خواب رفتم....
_شیرین پاشو شیریــــــن
_اه بـــــاشه خشایار
کمه ببخشید 😄 ولی خدایی حوصله تایپ یخدی 😑
۴.۲k
۰۸ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.