فرهاد هم بلند شد و گفت : شیرین چیشده؟؟ چرا این شکلی میکنی
فرهاد هم بلند شد و گفت : شیرین چیشده؟؟ چرا این شکلی میکنی؟؟ رومو برگردوندم و گفتم : هیچی من خوبم...بهتره برم خونه خدافظ سریع از آنجا دور شدم تا اشکای بیخودم را نبیند...
.....
رو تخت دراز کشیده بودم و به این فکر میکردم حس من نسبت به فرهاد چیه؟؟ خودم میدونم که فرهاد ازم ۱۶ سال بزرگتره ولی ... یادمه از بچگی حسی نسبت بهش داشتم هنوزم دارم یعنی نمیتونم جای برادرم ببینمش وقتی قرار بود بره خارج حس میکردم چیزی از زندگیم داره کم میشه...وایی...وایی بسه دختر انقدر فکر نکن
بلند شدم رفتم در آشپزخانه و مامانم را دیدم که داشت غذا برای شب درست میکرد رفتم جلو و گونه اش را بوسیدم گفتم : مامی شب شام چی داریم لبخند زد و گفت : قرمه سبزی نیشمو باز کردم و گفتم : قربونت برم که انقدر خانومی آخ آخ من چقدر هوس قرمه کرده بودما...میگم مامان؟؟گفت : هوم؟؟ گفتم : اممم به خشایار بگم بیاد حوصلم سر رفته حداقل اون بیاد یکم تو سر هم میزنیم برگشت و نگام کرد و گفت : باز میخواین اینجا رو ببرین رو هوا لبخندی زدم و گفتم : نچ میخوایم حرف بزنیم برگشت و دوباره مشغول به کار شد گفت : باشه مشکلی نیست گفتم : پس من برم زنگ بزنم ، با خوشحالی به طرف اتاقم رفتم و به خشایار زنگ زدم
یک بوق ، دو بوق ، سه بوق ، چهار بوق ، پنج بوق ... دیگه داشتم ناامید میشدم که برداشت با عصبانیت گفتم : چرا جواب نمیدی بیشعور نفهم گـــاو خندید و گفت : wc بودم جوجو گفتم : کوفت گفت : کل وجودت فدام شد با جیغ گفتم : خشایار ساکت شو بلند شو بیا خونه ما گفت : بیام که منو بخوری؟؟ لبخند حرصی زدم به این پررویی اش و گفتم : خشایار میای یا نه؟؟ آروم خندید و گفت : میام میام نیم ساعت دیگه بغلتم با خنده گفتم : مرض و قطع کردم من هیچوقت عادت نداشتم به خشایار سلام کنم یا خداخافظی مدلمون با هم اینطوری بود کلا...
خیلی دوستش داشتم با اینکه اذیتم میکرد ولی خب قلب پاکی داشت هیچی تو دلش نبود..
یک ربعی گذشت که بلند شدم تا لباس مناسبی بپوشم آخه تاپ و شلوارک تنم بود ، یک دست لباس خوب و مشکی پوشیدم و موهای بورم را دم اسبی بستم همان موقع زنگ در را زدن لبخندی زدم و به سمت آیفون رفتم و در را باز کردم جلوی در خانه وایستادم تا بیاید تو
با دو دسته گل رز آمد تو و با لبخند گفت : این دسته گل مال شما نیشم را باز کردم و گفتم : میسی اون مال کیه؟؟ با غرور نگایم کرد و گفت : دوست دخترم ، یکی از دست هایم را به کمر زدم و گفتم : که اینطور....مــــامـــان بیا دوست پسرت اومده مامان با خنده از آشپزخانه آمد بیرون و با خشایار رو بوسی کرد و گفت : به به ببین چی اورده ردش کن بیاد خشایار گفت : بفرمایید خاله جونی و با اون چشم وزغیش به مامان نگاه کرد مامان خنده ای کرد و گل را گرفت و گفت : مرسی عزیزم
دست خشایارو گرفتم و به سمت اتاقم بردم در همان حالت گفتم : بسه دیگه هرچی دل و قلوه به هم دادین ... خشایار بیا اتاق کارت دارم
همراهم به اتاق آمد ، خودش را روی تخت انداخت و گفت : آخیش چه نرمه...کوفتت بشه شیرین با حالت مسخره دست به سینه جلویش ایستادم و گفتم :نظر لطفته حالا هم هیکل گندتو جم کن تا منم بشینم ، خودش را جم کرد و بالای تخت نشست و به پاهایش اشاره کرد لبخندی زدم و روی پاهایش سرم را گذاشتم دستش را لایه موهایم کرد و گفت: حرفاتو بریز بیرون
همین حرف باعث شد بغضم بشکنه و اشک هایم را رها کنم شروع کردم به مرور خاطرات :
_از بچگی ، وقتی خیلی کوچیک بودم یادم میاد مامان و بابام دعوا میکردن تا کمی بزرگتر شدم که دیدم دعواشون بیشتر شده دیگه حداقل هفته ای دوبار دعوا میکردن خسته بودم خسته چقدر داد چقدر هوار نوجوون بودم که مامان و بابام طلاق گرفتن من تصمیم گرفتم با مامانم زندگی کنم چون بابام در اصل بابام نبود نه خرجم میکرد نه محبت حداقل مامانم بهم میرسید ولی بازم مامانم بهم محبت نمیکرد به فکر خودش بود هرچی بود جوون بود دیگه ولی بازم باهاش موندم تا الان...یه چند سالی از طلاق گذشت که رفتم تأتر بهتر از درس بود همش کلم توش بود دیگه روانی شده بودم ، محیط خوبی بود حالوهوامو عوض میکرد مخصوصا وقتی با یه آدم معروف صمیمی شدم من به اون میگفتم داداشی اون میگفت آجی کوچولو هرچی بود ۱۶ سال ازم بزرگتر بود شده بود برام یه تکیه گاه همه دخترای اونجا بهم حسودی میکردن چون فرهاد فقط با من مهربون بود
محبت هایی که این همه سال نداشتمو فرهاد بهم برگردوند خیلی خوب بود خیلی...ولی تا اینکه بعد از سه چهار سال گفت میخواد بره خارج برای کارش ، وابستش بودم زیاد ولی خب مجبور بودم دوریشو تحمل کنم بهم قول داد بعد از چهار سال بیاد ولی نیومد به قولش عمل نکرد دوسال گذشت که بلاخره تو رستوران دیدمش ، خیلی از دستش عصبی بودم ولی بعد چند دقیقه آروم شدم وقتی به این فکر میکردم فرهاد پیشمه منو تو رویاهام میب
.....
رو تخت دراز کشیده بودم و به این فکر میکردم حس من نسبت به فرهاد چیه؟؟ خودم میدونم که فرهاد ازم ۱۶ سال بزرگتره ولی ... یادمه از بچگی حسی نسبت بهش داشتم هنوزم دارم یعنی نمیتونم جای برادرم ببینمش وقتی قرار بود بره خارج حس میکردم چیزی از زندگیم داره کم میشه...وایی...وایی بسه دختر انقدر فکر نکن
بلند شدم رفتم در آشپزخانه و مامانم را دیدم که داشت غذا برای شب درست میکرد رفتم جلو و گونه اش را بوسیدم گفتم : مامی شب شام چی داریم لبخند زد و گفت : قرمه سبزی نیشمو باز کردم و گفتم : قربونت برم که انقدر خانومی آخ آخ من چقدر هوس قرمه کرده بودما...میگم مامان؟؟گفت : هوم؟؟ گفتم : اممم به خشایار بگم بیاد حوصلم سر رفته حداقل اون بیاد یکم تو سر هم میزنیم برگشت و نگام کرد و گفت : باز میخواین اینجا رو ببرین رو هوا لبخندی زدم و گفتم : نچ میخوایم حرف بزنیم برگشت و دوباره مشغول به کار شد گفت : باشه مشکلی نیست گفتم : پس من برم زنگ بزنم ، با خوشحالی به طرف اتاقم رفتم و به خشایار زنگ زدم
یک بوق ، دو بوق ، سه بوق ، چهار بوق ، پنج بوق ... دیگه داشتم ناامید میشدم که برداشت با عصبانیت گفتم : چرا جواب نمیدی بیشعور نفهم گـــاو خندید و گفت : wc بودم جوجو گفتم : کوفت گفت : کل وجودت فدام شد با جیغ گفتم : خشایار ساکت شو بلند شو بیا خونه ما گفت : بیام که منو بخوری؟؟ لبخند حرصی زدم به این پررویی اش و گفتم : خشایار میای یا نه؟؟ آروم خندید و گفت : میام میام نیم ساعت دیگه بغلتم با خنده گفتم : مرض و قطع کردم من هیچوقت عادت نداشتم به خشایار سلام کنم یا خداخافظی مدلمون با هم اینطوری بود کلا...
خیلی دوستش داشتم با اینکه اذیتم میکرد ولی خب قلب پاکی داشت هیچی تو دلش نبود..
یک ربعی گذشت که بلند شدم تا لباس مناسبی بپوشم آخه تاپ و شلوارک تنم بود ، یک دست لباس خوب و مشکی پوشیدم و موهای بورم را دم اسبی بستم همان موقع زنگ در را زدن لبخندی زدم و به سمت آیفون رفتم و در را باز کردم جلوی در خانه وایستادم تا بیاید تو
با دو دسته گل رز آمد تو و با لبخند گفت : این دسته گل مال شما نیشم را باز کردم و گفتم : میسی اون مال کیه؟؟ با غرور نگایم کرد و گفت : دوست دخترم ، یکی از دست هایم را به کمر زدم و گفتم : که اینطور....مــــامـــان بیا دوست پسرت اومده مامان با خنده از آشپزخانه آمد بیرون و با خشایار رو بوسی کرد و گفت : به به ببین چی اورده ردش کن بیاد خشایار گفت : بفرمایید خاله جونی و با اون چشم وزغیش به مامان نگاه کرد مامان خنده ای کرد و گل را گرفت و گفت : مرسی عزیزم
دست خشایارو گرفتم و به سمت اتاقم بردم در همان حالت گفتم : بسه دیگه هرچی دل و قلوه به هم دادین ... خشایار بیا اتاق کارت دارم
همراهم به اتاق آمد ، خودش را روی تخت انداخت و گفت : آخیش چه نرمه...کوفتت بشه شیرین با حالت مسخره دست به سینه جلویش ایستادم و گفتم :نظر لطفته حالا هم هیکل گندتو جم کن تا منم بشینم ، خودش را جم کرد و بالای تخت نشست و به پاهایش اشاره کرد لبخندی زدم و روی پاهایش سرم را گذاشتم دستش را لایه موهایم کرد و گفت: حرفاتو بریز بیرون
همین حرف باعث شد بغضم بشکنه و اشک هایم را رها کنم شروع کردم به مرور خاطرات :
_از بچگی ، وقتی خیلی کوچیک بودم یادم میاد مامان و بابام دعوا میکردن تا کمی بزرگتر شدم که دیدم دعواشون بیشتر شده دیگه حداقل هفته ای دوبار دعوا میکردن خسته بودم خسته چقدر داد چقدر هوار نوجوون بودم که مامان و بابام طلاق گرفتن من تصمیم گرفتم با مامانم زندگی کنم چون بابام در اصل بابام نبود نه خرجم میکرد نه محبت حداقل مامانم بهم میرسید ولی بازم مامانم بهم محبت نمیکرد به فکر خودش بود هرچی بود جوون بود دیگه ولی بازم باهاش موندم تا الان...یه چند سالی از طلاق گذشت که رفتم تأتر بهتر از درس بود همش کلم توش بود دیگه روانی شده بودم ، محیط خوبی بود حالوهوامو عوض میکرد مخصوصا وقتی با یه آدم معروف صمیمی شدم من به اون میگفتم داداشی اون میگفت آجی کوچولو هرچی بود ۱۶ سال ازم بزرگتر بود شده بود برام یه تکیه گاه همه دخترای اونجا بهم حسودی میکردن چون فرهاد فقط با من مهربون بود
محبت هایی که این همه سال نداشتمو فرهاد بهم برگردوند خیلی خوب بود خیلی...ولی تا اینکه بعد از سه چهار سال گفت میخواد بره خارج برای کارش ، وابستش بودم زیاد ولی خب مجبور بودم دوریشو تحمل کنم بهم قول داد بعد از چهار سال بیاد ولی نیومد به قولش عمل نکرد دوسال گذشت که بلاخره تو رستوران دیدمش ، خیلی از دستش عصبی بودم ولی بعد چند دقیقه آروم شدم وقتی به این فکر میکردم فرهاد پیشمه منو تو رویاهام میب
۵.۸k
۰۸ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.