خودم جان...
خودم جان...
مدت هاست نخندیده اید...
شعر نخوانده اید...
موسیقی گوش نداده اید...
دلتنگید...
شب ها گریه میکنید...
دلِ نازکتان شکسته...
مدت هاست جلویِ آینه نرقصیده اید...
تویِ کافه منتظرِ یک چهارشانه یِ چهارخانه یِ اخمو ننشسته اید...
و پاهایتان چند وقتی ست از پیاده روی هایِ زیادتان حوالیِ ولیعصر درد نگرفته است...
خیلی وقت است خسته اید...
حتی دیروز دیدم که نگاهتان عجیب حوالیِ قرص های تویِ کابینت چرخید...
خواستم بگویم...
حواسم بهتان هست...
این روزها خیلی مـُرده اید....
مدت هاست نخندیده اید...
شعر نخوانده اید...
موسیقی گوش نداده اید...
دلتنگید...
شب ها گریه میکنید...
دلِ نازکتان شکسته...
مدت هاست جلویِ آینه نرقصیده اید...
تویِ کافه منتظرِ یک چهارشانه یِ چهارخانه یِ اخمو ننشسته اید...
و پاهایتان چند وقتی ست از پیاده روی هایِ زیادتان حوالیِ ولیعصر درد نگرفته است...
خیلی وقت است خسته اید...
حتی دیروز دیدم که نگاهتان عجیب حوالیِ قرص های تویِ کابینت چرخید...
خواستم بگویم...
حواسم بهتان هست...
این روزها خیلی مـُرده اید....
۱.۹k
۰۷ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.