میخواستم زبان بچرخانم واز تو سخن بگویم ولی,
میخواستم زبان بچرخانم واز تو سخن بگویم ولی,
زبانم را در تسخیر تو یافتم...
ناچار دست به قلم بردم تا ناگفته های دلم را با خود بازگو کنم...
کاش زمان به عقب برمیگشت و دوباره آن لحظه های با تو بودن تکرار میشد...
در عجبم از گذر زمان...
چه پر شور و شعف بود برای گذار از تو و من....
دوست دارم فقط در گذشته زندگی کنم...
دیگر طاقت ماندن در حال و سفر به آینده را ندارم...
من تو را در گذشته خود میبینم...
تویی که الان نای با من بودن را نداری...تویی که تنت بوی او را میدهد...تویی که...
بگذریم...
می دانی؟
با این همه هنوز به یادت اشک میریزم....با این همه هنوز خوشبختی را در با تو بودن میبینم...
هنوز هم مانند روزهای اول نه نه, حتی بیشتر از آن روزها تو را دوست دارم....
اما برای برگشتنت هیچ امیدی ندارم...
راستش را بخواهی دیگر نمیخواهم که برگردی...
می دانی؟
من هم یک مرد هستم, مانند تمامی مردان دیگر...
یک حس عجیبی در ما مردها وجود دارد...نامش را نمیدانم...
شاید مثل حس حسادت زنها باشد ولی, حسادت نیست...
با وجود این حس نمیتوانم حتی تصور کنم که تو دست در دست یک مرد دیگر نهاده باشی و باز بخواهی هم آغوش من شوی...نه...
من مردانه پایت ایستاده بودم...مردانه تو را میخواستم تا وقتی که خیالم از تنهاییت راحت بود ولی...
ولی دیگر به بودنت نیازی ندارم...همین که بدانم تو خوشبختی مرا کافیست...
ولی نمیتوانم از تو نگویم...
انقدر از تو مینویسم تا کم رنگ شوی در خاطرم...می دانم فراموش کردنت کار من نیست....
ولی کم رنگت میکنم از ذهنم...
کم رنگ کم رنگ...
"مثل همیشه برای تو مینویسم,
تو به نیت هر که میخواهی بخوان"
#احمد_سلیمی
"A77"
پ.ن:
حدودا چهار سال پیش نوشته بودمش...
الان داشتم میخوندم گفتم بزارم
شماهم بخونید...
زبانم را در تسخیر تو یافتم...
ناچار دست به قلم بردم تا ناگفته های دلم را با خود بازگو کنم...
کاش زمان به عقب برمیگشت و دوباره آن لحظه های با تو بودن تکرار میشد...
در عجبم از گذر زمان...
چه پر شور و شعف بود برای گذار از تو و من....
دوست دارم فقط در گذشته زندگی کنم...
دیگر طاقت ماندن در حال و سفر به آینده را ندارم...
من تو را در گذشته خود میبینم...
تویی که الان نای با من بودن را نداری...تویی که تنت بوی او را میدهد...تویی که...
بگذریم...
می دانی؟
با این همه هنوز به یادت اشک میریزم....با این همه هنوز خوشبختی را در با تو بودن میبینم...
هنوز هم مانند روزهای اول نه نه, حتی بیشتر از آن روزها تو را دوست دارم....
اما برای برگشتنت هیچ امیدی ندارم...
راستش را بخواهی دیگر نمیخواهم که برگردی...
می دانی؟
من هم یک مرد هستم, مانند تمامی مردان دیگر...
یک حس عجیبی در ما مردها وجود دارد...نامش را نمیدانم...
شاید مثل حس حسادت زنها باشد ولی, حسادت نیست...
با وجود این حس نمیتوانم حتی تصور کنم که تو دست در دست یک مرد دیگر نهاده باشی و باز بخواهی هم آغوش من شوی...نه...
من مردانه پایت ایستاده بودم...مردانه تو را میخواستم تا وقتی که خیالم از تنهاییت راحت بود ولی...
ولی دیگر به بودنت نیازی ندارم...همین که بدانم تو خوشبختی مرا کافیست...
ولی نمیتوانم از تو نگویم...
انقدر از تو مینویسم تا کم رنگ شوی در خاطرم...می دانم فراموش کردنت کار من نیست....
ولی کم رنگت میکنم از ذهنم...
کم رنگ کم رنگ...
"مثل همیشه برای تو مینویسم,
تو به نیت هر که میخواهی بخوان"
#احمد_سلیمی
"A77"
پ.ن:
حدودا چهار سال پیش نوشته بودمش...
الان داشتم میخوندم گفتم بزارم
شماهم بخونید...
۳.۳k
۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.