یواشکی دوستت خواهم داشت
#یواشکی_دوستت_خواهم_داشت
#فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_هفتم
حرف دلمو رک زده بودم و با تمام دعواها و قهرو آشتی ها باید پاش می ایستادم.
خبر داشتم اوضاع پویا خیلی بدتر از منه، ولی اونم بشدت جلوی پدرمادرش با تهدیدهای کارسازشون ایستاده بود!
تمام نقشه های این ماجرارو ریز به ریز پویاخان کشیده بود و با به میون آوردن پای پدربزرگ و وصیتش همه رو زمین گیر کرده بود!
اصرارهای لحظه به لحظه ی پدربزرگ هم برای براه افتادن هرچه زودتر این ازدواج بخاطر فرصت کمی که از زندگی داشت روی اعصاب همه بود و داد همه رو بدتر درمیاورد!
مامانم روزبروز آب میرفت و دیگه تارهای سفیدِ مو بین موهای شبرنگش خودی نشون میداد که بیشتر روزهاش با گریه میگذشت.
روزیکه که بابام با اندوه تمام نون رو وسط سفره انداخته به برکت و حلالیتش قسم خورد این زندگی برام زندگی نمیشه، یعنی عموم نمیذاره زندگیم سروسامان بگیره، گریان نصفه شبی به پویا زنگ زده گفتم از این عشق بی سامان که اینهمه هم ناراضی پشت سرش داره دست برداره و هرکدوم راه خودمونو بریم که هیچکس به اینکار راضی نیست.
ولی....... ولی پویا بود و مرغش با یه پای شکسته و چلاقش که حرف هیچکسم توی کَتش نمیرفت !
وقتی اصرارها، تهدیدها، نصیحتها و گریه زاریهای کسی به جایی نرسید، فقط روزی رو دیدم که مراسم خواستگاری خیلی آبکی و آبدوغ خیاریِ سردی خونه ی پدربزرگ در حضور خود عزیزش که توی رختخواب بود براه افتاد که من حتی نتونستم یه چایی هم جلوی خونواده ی عمو بذارم.
صحبت که به مهریه و مقدارش کشیده شد با حرف یک کلام بابام همه مات و مبهوت موندن که فقط نگاههاشون روی صورتهای همدیگه چرخید اما از هیچکس صدایی درنیومد!
بابا غمزده گفت: از جوونا انتظار زیادی نیست، ولی ماها که عمری بین این جماعت زندگی کردیم، موهامون توی آسیاب سفید نشده و حدودا از زیر و بم روزگار سردر میاریم. همگی میدونیم و مطمئنیم آخر این ازدواج به کجا میکشه که بادهواست، فقط 5 سکه مهریه انتخاب کنیم که کارمون بعدا زیاد سخت نباشه! این دوتا هرچند جوونی کردن که دختر من واقعا بچه و بی عقل بود، ولی من انتظارم از پویا بیشتر از اینا بود که ....... منو، تنها عموشو که میدونه چقده دوستش دارم اینجوری بوسیله ی نشونه رفتن دخترم زمین نزنه!
پویا که کناری نشسته فقط نگاه میکرد آهسته گفت: عموجوون باور کنین هیچوقت نیتم بد نبود و لطفا در موردم اینجوری فکر نکنین که واقعا دخترعمومو از صمیم قلبم میخوام. نازی عزیزدل شما و نیمه ی قلب منه که در هرحالی مواظب و مراقب و همراهشم. بااجازه تون 5 سکه چیزی نیست که ارزش و قابل نازی رو داشته باشه. اگه اجازه بدین تنها داراییم که یه تیکه زمین هستش و تازگیا با کلی وام و قرض و قوله خریدم، اونو به نام نازی میزنم.
عمو یهو بلند و داد مانند گفت: پویــــــــــاااااااا!!!! میشه سرخود تصمیم نگیری، مثلا بزرگتری هم این وسط داری که اینجا نشستن و دارن حرف میزنن! همون پنج سکه ی عموت بهترین گزینه و براتون کافیه که دیگه حرفی نباشه!
ولی پویا از قبل تصمیمش رو گرفته بود و پدربزرگ با اون صدای ضعیفش مثلا محکم گفت: من مهریه ی نوه مو خودم از قبل تعیین کردم و با پویا حرفشو زدم که هیچ حرف اضافه ای هم نباشه. زمین مهریه ی نازیه که حرفی توش نیست!
راستش از اهمیتی که پویا توی اون جمع بهم داده بود خیلی خوشحال شدم و همون دورهمی به مراسم خواستگاری و بله برونم تبدیل شده همچی تموم شد.
سه روز بعداز خواستگاری و گرفتن نتیجه ی آزمایشهامون، با همراهی بابام و عموم که اخمهاشون اصلا باز نمیشد و پدربزرگم به محضر رفتیم که پدربزرگ با اصرار خودش میخواست در مراسم عقد نوه هاش باشه و به آرزوی دیرینه اش برسه که دستشو گرفته کمکش میکردن از پله های محضر بالا بره.
در معیت این سه نفر صیغه ی مادام العمر بین منو پویا خونده شد و تا آماده شدن برای عقد رسمی مدت زمانی رو تعیین کردند که مورد توافق همه بود.
متاسفانه تا ما بتونیم کاری بکنیم و مراسم عقد رسمی رو راه بندازیم که هیچکس با دلخوشی بهش تن نمیداد و کمکی برای زود راه افتادنش نمیکرد، همه هم خیلی نسبت به این عقد سرسنگین بودند، قبل از اینکه ما تکونی بخوریم، پدربزرگ که حالش بشدت رو به وخامت گذاشته بود فوت کرد و همه مون سیاه پوش این داشته ی عزیزمون شدیم.
پویا باز هم مثل قبل و حتی بیشتر از قبل بهم میرسید و در تمام مراسم ختم پدربزرگ مثل پروانه دورم میگشت و هرلحظه کنارم بود.
احساس میکردم با اینکاراش مادرش چنان سرخ و سفید میشه که رسما فشارخونش بالا میرفت و کم می موند منو از مجلس بیرون کنه!
حتی گاهی متلکهایی از ندیدبدید بازی هم حواله ام میکرد که نگاه ناراحت مامانم فقط و فقط روی صورتم می ماسید، ولی پویا بی توجه به رفتارها و حرفهاشون همچنان کارا و محبتهاشو ادامه میداد و فقط برا
#فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_هفتم
حرف دلمو رک زده بودم و با تمام دعواها و قهرو آشتی ها باید پاش می ایستادم.
خبر داشتم اوضاع پویا خیلی بدتر از منه، ولی اونم بشدت جلوی پدرمادرش با تهدیدهای کارسازشون ایستاده بود!
تمام نقشه های این ماجرارو ریز به ریز پویاخان کشیده بود و با به میون آوردن پای پدربزرگ و وصیتش همه رو زمین گیر کرده بود!
اصرارهای لحظه به لحظه ی پدربزرگ هم برای براه افتادن هرچه زودتر این ازدواج بخاطر فرصت کمی که از زندگی داشت روی اعصاب همه بود و داد همه رو بدتر درمیاورد!
مامانم روزبروز آب میرفت و دیگه تارهای سفیدِ مو بین موهای شبرنگش خودی نشون میداد که بیشتر روزهاش با گریه میگذشت.
روزیکه که بابام با اندوه تمام نون رو وسط سفره انداخته به برکت و حلالیتش قسم خورد این زندگی برام زندگی نمیشه، یعنی عموم نمیذاره زندگیم سروسامان بگیره، گریان نصفه شبی به پویا زنگ زده گفتم از این عشق بی سامان که اینهمه هم ناراضی پشت سرش داره دست برداره و هرکدوم راه خودمونو بریم که هیچکس به اینکار راضی نیست.
ولی....... ولی پویا بود و مرغش با یه پای شکسته و چلاقش که حرف هیچکسم توی کَتش نمیرفت !
وقتی اصرارها، تهدیدها، نصیحتها و گریه زاریهای کسی به جایی نرسید، فقط روزی رو دیدم که مراسم خواستگاری خیلی آبکی و آبدوغ خیاریِ سردی خونه ی پدربزرگ در حضور خود عزیزش که توی رختخواب بود براه افتاد که من حتی نتونستم یه چایی هم جلوی خونواده ی عمو بذارم.
صحبت که به مهریه و مقدارش کشیده شد با حرف یک کلام بابام همه مات و مبهوت موندن که فقط نگاههاشون روی صورتهای همدیگه چرخید اما از هیچکس صدایی درنیومد!
بابا غمزده گفت: از جوونا انتظار زیادی نیست، ولی ماها که عمری بین این جماعت زندگی کردیم، موهامون توی آسیاب سفید نشده و حدودا از زیر و بم روزگار سردر میاریم. همگی میدونیم و مطمئنیم آخر این ازدواج به کجا میکشه که بادهواست، فقط 5 سکه مهریه انتخاب کنیم که کارمون بعدا زیاد سخت نباشه! این دوتا هرچند جوونی کردن که دختر من واقعا بچه و بی عقل بود، ولی من انتظارم از پویا بیشتر از اینا بود که ....... منو، تنها عموشو که میدونه چقده دوستش دارم اینجوری بوسیله ی نشونه رفتن دخترم زمین نزنه!
پویا که کناری نشسته فقط نگاه میکرد آهسته گفت: عموجوون باور کنین هیچوقت نیتم بد نبود و لطفا در موردم اینجوری فکر نکنین که واقعا دخترعمومو از صمیم قلبم میخوام. نازی عزیزدل شما و نیمه ی قلب منه که در هرحالی مواظب و مراقب و همراهشم. بااجازه تون 5 سکه چیزی نیست که ارزش و قابل نازی رو داشته باشه. اگه اجازه بدین تنها داراییم که یه تیکه زمین هستش و تازگیا با کلی وام و قرض و قوله خریدم، اونو به نام نازی میزنم.
عمو یهو بلند و داد مانند گفت: پویــــــــــاااااااا!!!! میشه سرخود تصمیم نگیری، مثلا بزرگتری هم این وسط داری که اینجا نشستن و دارن حرف میزنن! همون پنج سکه ی عموت بهترین گزینه و براتون کافیه که دیگه حرفی نباشه!
ولی پویا از قبل تصمیمش رو گرفته بود و پدربزرگ با اون صدای ضعیفش مثلا محکم گفت: من مهریه ی نوه مو خودم از قبل تعیین کردم و با پویا حرفشو زدم که هیچ حرف اضافه ای هم نباشه. زمین مهریه ی نازیه که حرفی توش نیست!
راستش از اهمیتی که پویا توی اون جمع بهم داده بود خیلی خوشحال شدم و همون دورهمی به مراسم خواستگاری و بله برونم تبدیل شده همچی تموم شد.
سه روز بعداز خواستگاری و گرفتن نتیجه ی آزمایشهامون، با همراهی بابام و عموم که اخمهاشون اصلا باز نمیشد و پدربزرگم به محضر رفتیم که پدربزرگ با اصرار خودش میخواست در مراسم عقد نوه هاش باشه و به آرزوی دیرینه اش برسه که دستشو گرفته کمکش میکردن از پله های محضر بالا بره.
در معیت این سه نفر صیغه ی مادام العمر بین منو پویا خونده شد و تا آماده شدن برای عقد رسمی مدت زمانی رو تعیین کردند که مورد توافق همه بود.
متاسفانه تا ما بتونیم کاری بکنیم و مراسم عقد رسمی رو راه بندازیم که هیچکس با دلخوشی بهش تن نمیداد و کمکی برای زود راه افتادنش نمیکرد، همه هم خیلی نسبت به این عقد سرسنگین بودند، قبل از اینکه ما تکونی بخوریم، پدربزرگ که حالش بشدت رو به وخامت گذاشته بود فوت کرد و همه مون سیاه پوش این داشته ی عزیزمون شدیم.
پویا باز هم مثل قبل و حتی بیشتر از قبل بهم میرسید و در تمام مراسم ختم پدربزرگ مثل پروانه دورم میگشت و هرلحظه کنارم بود.
احساس میکردم با اینکاراش مادرش چنان سرخ و سفید میشه که رسما فشارخونش بالا میرفت و کم می موند منو از مجلس بیرون کنه!
حتی گاهی متلکهایی از ندیدبدید بازی هم حواله ام میکرد که نگاه ناراحت مامانم فقط و فقط روی صورتم می ماسید، ولی پویا بی توجه به رفتارها و حرفهاشون همچنان کارا و محبتهاشو ادامه میداد و فقط برا
۱۵۱
۱۹ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.