یواشکی دوستت خواهم داشت
#یواشکی_دوستت_خواهم_داشت
#فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_ششم
اونروز در میان شوخیها و خنده های بلند پویا که پراز شوق و خواستن بود و نگاههایی که هرلحظه پراز عشق بصورتم مینداخت، با دعواها و حرفهای هزاررنگ من که همه شو بجوون میخرید مقابل دانشگاه پیاده شدم که محکم گفتم: ببین پویا، من نه زن تو میشم، نه عروس اون خونواده ی قشنگتر از قشنگت، نه حوصله دارم عمرمو به پای زورگوییهای بعضیا هدر بدم! پس لطف کن دفعه ی آخری باشه که دنبالم میای و منو توی مضیقه قرار میدی! خدانگهدارت!
پویا با نگاهی خاص چشم بصورتم داشت و بحرفام گوش میداد، که لبخندی زده گفت: اولا می شکنم و زیرپام له میکنم اون زورگویی که اسم تورو بزبون بیاره و بخواد ناراحتت کنه! پویا هنوز اونهمه جربزه داره که از عشقش مراقبت کنه و نزاره کسی بهش بگه بالای چشمت ابروست، منم بهت میگم و قول میدم کاری کنم که خودت عاشقم بشی و بی من لحظه ای نتونی صبر کنی! ببین اینو کی بهت گفتم! خدا پشت و پناهت عزیزدلِ من!
در ماشینو با حرص کوبوندم که بعدش دلم بحال ماشین بیگناه سوخت! ولی لحن محکم پویا جوری بدلم نشسته بود که تمام روز رو حرفهاش فقط توی مغزم غلغلکم میداد!😔
روزها گذشت و همونطوری که پویا گفته و قول داده بود سرحرفش ایستاد و بحدی دور و برم چرخیده خریدار حرفها، دعواها، نازها، کلمات و اسامی نامانوسی که براش بکار می بردم و اخم و تخمهام شد، که زمانی متوجه شدم ناخواسته هرروز توی ایستگاه منتظرشم با عطر و بوی خاص و قیافه ی دوستداشتنی خودش، که هرروز هم بیشتر از روز قبل بخودش میرسید و با لباسهای شیکی که می پوشید دل از هرکسی می برد، منو به دانشگاه برسونه و بعدازظهرها هم یک ساعتی کنارم نشسته با بگو بخند و دعواهای الکی و ناز و نوازشهاش رانندگی یادم بده!
عاشقش نبودم ولی دوستش داشتم. عاشقش نبودم ولی میخواستمش. عشقم نبود ولی منی که هیچ پسری تاکنون دور و برم نبود و تا به امروز درهای قلبمو بروی هیچکس باز نکرده بودم، کم کم بهش وابسته میشدم و هرلحظه چشم براه و در انتظارش!
پویا هم واقعا میدونست و مثل اینکه دوره ای خاص رو گذرونده بود، که چه راهی رو پیش رو بگیره که کم کم دوستش داشته باشم و بدون اون لحظه هام نگذره و فقط کِش بیاد!!
اکثرا بعدازظهرها وقتی از دانشگاه خارج میشدم با آب میوه و شیرینی یا چای در فلاسکی کوچک منتظرم بود که بین راه خستگیم دربره و با خیال راحت پشت فرمان بشینم و رانندگی کنم.
چنان باحوصله و شادی زایدالوصفش همچی رو بهم یاد میداد که احساس میکردم سالها در آرزوی همچین روزی بوده که منو کنارش داشته باشه و بهم رانندگی یاد بده و الان به تمام آرزوهاش رسیده!
با تمام حرفها و قولهایی که بهم میداد چنان بهش اطمینان کرده بودم، که حتی لحظه ای توی مخیله ام نمی گنجید روزی کسی اون جرات رو داشته باشه که کوچکترین آزاری بهم برسونه و نازیِ پویارو ناراحت کنه!😔
خلاصــــــــــه
دور از چشم پدر مادرهامون ایام خوبی رو کنار هم میگذروندیم و هر روز بعداز تمام شدن آموزش رانندگی دستمزدش که بوسه ای بلندبالا بر پیشونیم بود رو ازم تحویل میگرفت و بعد خودش پشت فرمان نشسته منو سر خیابونمون پیاده میکرد.
بعداز اتمام آموزشهای هر روزش تا چشمان خندانش به صورتم می نشست و با لبخندی پرمعنا نگاهی به تمام صورتم مینداخت، دیگه حساب کار دستم میومد و باید حسابش صاف میشد و قرض هرروزش پرداخته میشد.
خیلی دوستش داشتم ........ خیلی......
و اولین هدیه شو که گردنی زیبای گل ایتالیایی بود رو بعداز قبولیم در آزمون رانندگی تقدیمم کرد که اونروز فقط در اوج این دنیای بیکران سیر میکردم!
خودمون میدونستیم و مطمئن بودیم کار خطرناک و بدور از عقلی رو شروع کردیم که هیچکدام از پدرمادرها راضی به این ازدواج نخواهند بود. فقط هم در این میان امیدمون بخدا بود که ببینیم چه جوری کمکمون میکنه! و صدالبته منکه بعدازخدا به پویا اطمینان پیدا کرده بودم که این ازدواج رو به ثمر میرسونه و نازی خودشو خوشبخت میکنه!
ولی پویا بدون ترس و هراس از کسی، فقط بهم دل و جرات میداد و همیشه خندان میگفت: نازی تو شانس آوردی من عاشقت شدم! از بین تمامِ فامیل مخصوصا پسرعمو، گوشت دخترعموشم بخوره استخونش رو دور نمیندازه، و من در هر حالی همراه دخترعموی نازنینم هستم و تنهاش نمیذارم که همه ی عشق و وجودمه.
بین خونواده ها هم جوری رفتار کرده بودیم که هیچکس از این عشق شدید پویا و علاقه ی من خبردار نشده بود. چون پویا دیگه طرف خونمون نمیومد و خودشو آفتابی نمیکرد که کلا توی خونه هم کسی بهش حساس نشده بود.
در همون اوان بود که پدربزرگم( پدربابام) بشدت مریض شد و کارش به بیمارستان و بستری شدن کشید.
بخاطر سرطان پیشرفته ی کبدش دکترها کلا قطع امید کرده حدود یه ماه برای زندگی براش وقت تعیی
#فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_ششم
اونروز در میان شوخیها و خنده های بلند پویا که پراز شوق و خواستن بود و نگاههایی که هرلحظه پراز عشق بصورتم مینداخت، با دعواها و حرفهای هزاررنگ من که همه شو بجوون میخرید مقابل دانشگاه پیاده شدم که محکم گفتم: ببین پویا، من نه زن تو میشم، نه عروس اون خونواده ی قشنگتر از قشنگت، نه حوصله دارم عمرمو به پای زورگوییهای بعضیا هدر بدم! پس لطف کن دفعه ی آخری باشه که دنبالم میای و منو توی مضیقه قرار میدی! خدانگهدارت!
پویا با نگاهی خاص چشم بصورتم داشت و بحرفام گوش میداد، که لبخندی زده گفت: اولا می شکنم و زیرپام له میکنم اون زورگویی که اسم تورو بزبون بیاره و بخواد ناراحتت کنه! پویا هنوز اونهمه جربزه داره که از عشقش مراقبت کنه و نزاره کسی بهش بگه بالای چشمت ابروست، منم بهت میگم و قول میدم کاری کنم که خودت عاشقم بشی و بی من لحظه ای نتونی صبر کنی! ببین اینو کی بهت گفتم! خدا پشت و پناهت عزیزدلِ من!
در ماشینو با حرص کوبوندم که بعدش دلم بحال ماشین بیگناه سوخت! ولی لحن محکم پویا جوری بدلم نشسته بود که تمام روز رو حرفهاش فقط توی مغزم غلغلکم میداد!😔
روزها گذشت و همونطوری که پویا گفته و قول داده بود سرحرفش ایستاد و بحدی دور و برم چرخیده خریدار حرفها، دعواها، نازها، کلمات و اسامی نامانوسی که براش بکار می بردم و اخم و تخمهام شد، که زمانی متوجه شدم ناخواسته هرروز توی ایستگاه منتظرشم با عطر و بوی خاص و قیافه ی دوستداشتنی خودش، که هرروز هم بیشتر از روز قبل بخودش میرسید و با لباسهای شیکی که می پوشید دل از هرکسی می برد، منو به دانشگاه برسونه و بعدازظهرها هم یک ساعتی کنارم نشسته با بگو بخند و دعواهای الکی و ناز و نوازشهاش رانندگی یادم بده!
عاشقش نبودم ولی دوستش داشتم. عاشقش نبودم ولی میخواستمش. عشقم نبود ولی منی که هیچ پسری تاکنون دور و برم نبود و تا به امروز درهای قلبمو بروی هیچکس باز نکرده بودم، کم کم بهش وابسته میشدم و هرلحظه چشم براه و در انتظارش!
پویا هم واقعا میدونست و مثل اینکه دوره ای خاص رو گذرونده بود، که چه راهی رو پیش رو بگیره که کم کم دوستش داشته باشم و بدون اون لحظه هام نگذره و فقط کِش بیاد!!
اکثرا بعدازظهرها وقتی از دانشگاه خارج میشدم با آب میوه و شیرینی یا چای در فلاسکی کوچک منتظرم بود که بین راه خستگیم دربره و با خیال راحت پشت فرمان بشینم و رانندگی کنم.
چنان باحوصله و شادی زایدالوصفش همچی رو بهم یاد میداد که احساس میکردم سالها در آرزوی همچین روزی بوده که منو کنارش داشته باشه و بهم رانندگی یاد بده و الان به تمام آرزوهاش رسیده!
با تمام حرفها و قولهایی که بهم میداد چنان بهش اطمینان کرده بودم، که حتی لحظه ای توی مخیله ام نمی گنجید روزی کسی اون جرات رو داشته باشه که کوچکترین آزاری بهم برسونه و نازیِ پویارو ناراحت کنه!😔
خلاصــــــــــه
دور از چشم پدر مادرهامون ایام خوبی رو کنار هم میگذروندیم و هر روز بعداز تمام شدن آموزش رانندگی دستمزدش که بوسه ای بلندبالا بر پیشونیم بود رو ازم تحویل میگرفت و بعد خودش پشت فرمان نشسته منو سر خیابونمون پیاده میکرد.
بعداز اتمام آموزشهای هر روزش تا چشمان خندانش به صورتم می نشست و با لبخندی پرمعنا نگاهی به تمام صورتم مینداخت، دیگه حساب کار دستم میومد و باید حسابش صاف میشد و قرض هرروزش پرداخته میشد.
خیلی دوستش داشتم ........ خیلی......
و اولین هدیه شو که گردنی زیبای گل ایتالیایی بود رو بعداز قبولیم در آزمون رانندگی تقدیمم کرد که اونروز فقط در اوج این دنیای بیکران سیر میکردم!
خودمون میدونستیم و مطمئن بودیم کار خطرناک و بدور از عقلی رو شروع کردیم که هیچکدام از پدرمادرها راضی به این ازدواج نخواهند بود. فقط هم در این میان امیدمون بخدا بود که ببینیم چه جوری کمکمون میکنه! و صدالبته منکه بعدازخدا به پویا اطمینان پیدا کرده بودم که این ازدواج رو به ثمر میرسونه و نازی خودشو خوشبخت میکنه!
ولی پویا بدون ترس و هراس از کسی، فقط بهم دل و جرات میداد و همیشه خندان میگفت: نازی تو شانس آوردی من عاشقت شدم! از بین تمامِ فامیل مخصوصا پسرعمو، گوشت دخترعموشم بخوره استخونش رو دور نمیندازه، و من در هر حالی همراه دخترعموی نازنینم هستم و تنهاش نمیذارم که همه ی عشق و وجودمه.
بین خونواده ها هم جوری رفتار کرده بودیم که هیچکس از این عشق شدید پویا و علاقه ی من خبردار نشده بود. چون پویا دیگه طرف خونمون نمیومد و خودشو آفتابی نمیکرد که کلا توی خونه هم کسی بهش حساس نشده بود.
در همون اوان بود که پدربزرگم( پدربابام) بشدت مریض شد و کارش به بیمارستان و بستری شدن کشید.
بخاطر سرطان پیشرفته ی کبدش دکترها کلا قطع امید کرده حدود یه ماه برای زندگی براش وقت تعیی
۱۵۱
۱۸ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.