رمان
#رمان
#یک اشتباه عشقی
#پارت_صد_شانزده
لباسم رو که عوض کردم آروین بدون در زدن اومد داخل اتاق. آرتین وتارا برای انجام کارای ترخیص رفته بودند ومن تنها بودم.
هر دومون با حسرت بهم نگاه می کردیم. حسرتی که نمیدونم امکان داره از بین بره یا نه؟
با نگرانی جلو اومد وگفت:
-بهتری؟
لبخند اطمینان بخشی زدم وگفتم:
-خوبم.
سرش رو انداخت پایین،احساس شرمندگی می کرد،ولی اون که مقصر نیست!
کیفم رو برداشت وگفت:
-تا خونه می رسونمت!
-آرتین وتارا هستن.
تو چشم هام نگاه کرد وبا دلخوری گفت:
-بودن با تارا وآرتین رو ترجیح میدی؟
به میز اشاره کردم وگفتم:
-داروهام روی میزه!
لبخند جذابی زد وسریع داروهام رو برداشت. باهم از اتاق خارج شدیم. تارا با آرتین اومد ومن هم سوار اُبتیمای آروین شدم،صبح ماشین آرتین دستش بود والان...
متوجه تعجبم شد وگفت:
-ماشینِ مامانمه.
ابرویی بالا انداختم وچیزی نگفتم.سرم رو تکیه دادم به شیشه ماشین وبه مردم تو خیابون نگاه کردم،چه بی دغدغه و بی خیال از کنار هم رد میشن؛یعنی اونا هم مشکل دارن؟یعنی امکان داره شوهرخواهرشون با دوست دختر عشقشون رابطه داشته باشه؟ امکان داره دختر پسر عموشون به عشقشون بگه بابا؟
برگشتم سمتش وگفتم:
-اسمش پرنیاست؟
نیم نگاهی بهم انداخت وسرش رو به نشونه آره تکون داد،دوباره پرسیدم:
-چند سالشه؟
لبخندی رو لبش جا گرفت وگفت:
-دو سال وسه ماه.
با ذوق عجیبی ادامه داد:
-اولین کلمه ای که یاد گرفت بابا بود...چشم هاش شبیه توئه..همیشه فکر می کردم چشمای آبیش به پردیس کشیده منتها زیباتر..روز اولی که دیدمت چشمای پرنیا اومد جلوی چشمم..
با یه پوزخند که ناگهان تمام ذوقش رو از بین برد ادامه داد:
-خب اون موقع نمی دونستم با پرنیای من فامیلی.
پوزخندش قلبم رو ریش ریش کرد،با پریشونی نگاهش کردم،چشمای مشکیش پر نفرت شده بود،از کی؟از من؟از منی که ارسلان پسرعمومه؟
با بغضی که به گلوم چنگ انداخت پرسیدم:
-الان چی میشه؟
با لحن سردی گفت:
-پردیس وباباش میان،باقی کارا با آقای پرتو. من فقط می خوام از این زندگی کوفتی خلاص شم. دنیایی می خوام که توش پردیس نباشه!
نا خواسته از دهنم پرید:
-پرنیا چی؟
چند ثانیه ای چشم هاش رو روی هم گذاشت،فکر کنم می خواست پرنیا رو مجسم کنه!فکر پرنیا داشت دیوونش می کرد..از حرفاش تو بیمارستان از صحبت هاش تو خونه تارا معلوم بود وابستگی خاصی به پرنیا داره!
-پرنیا فقط یه بابا داره..
چشمای سردش رو سمتم نشونه گرفت وگفت:
-اونم منم نه اون ارسلانِ عوضی.
جلوی خونه زد رو ترمز،آرتین هم نگه داشت. مطمئنا نمی خواست بالا بیاد منم تعارف نکردم. با یه خداحافظی پیاده شدم وبه همراه تارا رفتیم بالا...
ادامه داردلطفا دنبال کنیدسلام دوستان پار116تقدیم شد ادامه دارد
#یک اشتباه عشقی
#پارت_صد_شانزده
لباسم رو که عوض کردم آروین بدون در زدن اومد داخل اتاق. آرتین وتارا برای انجام کارای ترخیص رفته بودند ومن تنها بودم.
هر دومون با حسرت بهم نگاه می کردیم. حسرتی که نمیدونم امکان داره از بین بره یا نه؟
با نگرانی جلو اومد وگفت:
-بهتری؟
لبخند اطمینان بخشی زدم وگفتم:
-خوبم.
سرش رو انداخت پایین،احساس شرمندگی می کرد،ولی اون که مقصر نیست!
کیفم رو برداشت وگفت:
-تا خونه می رسونمت!
-آرتین وتارا هستن.
تو چشم هام نگاه کرد وبا دلخوری گفت:
-بودن با تارا وآرتین رو ترجیح میدی؟
به میز اشاره کردم وگفتم:
-داروهام روی میزه!
لبخند جذابی زد وسریع داروهام رو برداشت. باهم از اتاق خارج شدیم. تارا با آرتین اومد ومن هم سوار اُبتیمای آروین شدم،صبح ماشین آرتین دستش بود والان...
متوجه تعجبم شد وگفت:
-ماشینِ مامانمه.
ابرویی بالا انداختم وچیزی نگفتم.سرم رو تکیه دادم به شیشه ماشین وبه مردم تو خیابون نگاه کردم،چه بی دغدغه و بی خیال از کنار هم رد میشن؛یعنی اونا هم مشکل دارن؟یعنی امکان داره شوهرخواهرشون با دوست دختر عشقشون رابطه داشته باشه؟ امکان داره دختر پسر عموشون به عشقشون بگه بابا؟
برگشتم سمتش وگفتم:
-اسمش پرنیاست؟
نیم نگاهی بهم انداخت وسرش رو به نشونه آره تکون داد،دوباره پرسیدم:
-چند سالشه؟
لبخندی رو لبش جا گرفت وگفت:
-دو سال وسه ماه.
با ذوق عجیبی ادامه داد:
-اولین کلمه ای که یاد گرفت بابا بود...چشم هاش شبیه توئه..همیشه فکر می کردم چشمای آبیش به پردیس کشیده منتها زیباتر..روز اولی که دیدمت چشمای پرنیا اومد جلوی چشمم..
با یه پوزخند که ناگهان تمام ذوقش رو از بین برد ادامه داد:
-خب اون موقع نمی دونستم با پرنیای من فامیلی.
پوزخندش قلبم رو ریش ریش کرد،با پریشونی نگاهش کردم،چشمای مشکیش پر نفرت شده بود،از کی؟از من؟از منی که ارسلان پسرعمومه؟
با بغضی که به گلوم چنگ انداخت پرسیدم:
-الان چی میشه؟
با لحن سردی گفت:
-پردیس وباباش میان،باقی کارا با آقای پرتو. من فقط می خوام از این زندگی کوفتی خلاص شم. دنیایی می خوام که توش پردیس نباشه!
نا خواسته از دهنم پرید:
-پرنیا چی؟
چند ثانیه ای چشم هاش رو روی هم گذاشت،فکر کنم می خواست پرنیا رو مجسم کنه!فکر پرنیا داشت دیوونش می کرد..از حرفاش تو بیمارستان از صحبت هاش تو خونه تارا معلوم بود وابستگی خاصی به پرنیا داره!
-پرنیا فقط یه بابا داره..
چشمای سردش رو سمتم نشونه گرفت وگفت:
-اونم منم نه اون ارسلانِ عوضی.
جلوی خونه زد رو ترمز،آرتین هم نگه داشت. مطمئنا نمی خواست بالا بیاد منم تعارف نکردم. با یه خداحافظی پیاده شدم وبه همراه تارا رفتیم بالا...
ادامه داردلطفا دنبال کنیدسلام دوستان پار116تقدیم شد ادامه دارد
۵.۶k
۰۹ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.