قسمت صدوسیزده ازرومان یک اشتباه عشقی رمان
قسمت صدوسیزده ازرومان یک اشتباه عشقی#رمان
#یک اشتباه عشقی
#پارت_صد_سیزده
-من و آرتین از بچگی برخلاف هم بودیم، اون شیطون وخوش زبون من آروم ومرموز. همیشه این مبهم بودن باعث جذب دخترا به سمتم می شد..پنج سال پیش که بابا تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل و نماینده اش تو شرکت شریکش مارو بفرسته آلمان هیچ وقت فکر نمی کردم زندیگیم زیر رو بشه!
تو یه مهمونی که شریک بابا به مناسبت ما برگزار کرده بود با دخترش آشنا شدم،یه دختر بلوند چشم آبی که وقتی نگاهش می کردی فقط معصومیت چشم هاش برای درگیر کردنت کافی بود،پدرش ایرانی بود ومادرش آلمانی. پردیس دختر فوق العاده زیبایی بود از روز اول خودش رو بهم نزدیک کرد اینقدر بی ریا رفتار می کرد که از این همه صمیمیتش به وجد می اومدی..ارتباطمون بیشتر شد تا جایی که دیدم حتی یک لحظه هم بدون اون نمی تونم زندگی کنم،به عشقم اعتراف کردم اونم انگار منتظراعترافم بود چون اونم بهم گفت از روز اولی که دیدتم عاشقم شده..همه چی بینمون خوب بود،همه جا با هم بودیم..
دوسال از رابطمون می گذشت که حس کردم پردیس عوض شده،با من سرد شده..بیشتر بهش محبت کردم بیشتر هواش رو داشتم اما انگار اون می خواست دل بکنه!
شرکت می خواست برای برندش یه تیزر تبلیغاتی تو ایران راه بندازه، یک شرکت خوبِ تبلیغاتی هم تو ایران انتخاب کرده بودن،قرار بود شرکت ایرانی یه نماینده بفرسته پردیس هم برای موفقیت این قرار داد یه پارتی گرفت..اونجا با ارسلان آشنا شدم؛از اول حس خوبی بهش نداشتم تمام حواس پردیس به ارسلان بود بهونه شم این بود که مهمونه باید هواش رو داشته باشیم..بعد مهمونی با آرتین از ویلا زدیم بیرون..ما جز آخرین نفراتی بودیم که مهمونی رو ترک کردن..
کم کم صداش داشت از زور حرص وعصبانیت می لرزید:
-آرتین گفت موبایلش رو جا گذاشته وامشب حتما بهش نیاز داره. هرچی به پردیس زنگ زدم جواب نداد. با آرتین برگشتیم. کلید ویلارو داشتم. حدس می زدم پردیس برگشته آپارتمانش برای همین زنگ نزدم. با آرتین که وارد خونه شدیم..
دستش رو محکم فرو کرد تو موهاش،شیشه رو داد پایین. باد سرد فضای ماشین رو پر کرد..برای کم کردن این حرارت وداغی این باد سرد هیچ کاری نمی تونه کنه.
-صدای...صدای...
چشمام رو بستم...حتی فکر کردن بهش دیوونم می کرد.
-صدای ناله های پردیس کل خونه رو پر کرده بود...حتی نمی خواستم یک درصد چنین احتمالی بدم..خودم رو قانع می کردم..نکنه حالش بد شده یه گوشه افتاده؟نکنه زیاد خورده مست شده؟
آرتین خواست برم گردونه اما من باید با چشم هام می دیدم...در اتاقش رو باز کردم..اتاقی که می گفت جز من تا حالاکسی ندیدتش،رو تختش با ارسلان بود!نمی خواستم باور کنم کسی که الهه معصومیتم بود الهه پاکیم بود داره زیر یکی دیگه...
ساکت شد..بغض صداش داشت دیونم می کرد..چشم هام خیس اشک بود..آروین من چی کشیده بود؟ارسلان تو با زندگیمون چیکار کردی؟
در ماشین رو باز کرد ورفت بیرون. بیچاره آروین بیچاره ویدا بیچاره من!
قلبم انگار ضربانش نا منظم بود سرم رو تکیه دادم به داشبورد!از این بدتر انتظارم رو می کشه! این نیمی از حقیقتی بود که قرار بود غرقم کنه هنوز هستم..پس هنوز مونده!سر پا باش. یه دختر دیگه از طایفه امیری ها تو داستانه
عزیزصبورباش ادامه دارد ممنونم
#یک اشتباه عشقی
#پارت_صد_سیزده
-من و آرتین از بچگی برخلاف هم بودیم، اون شیطون وخوش زبون من آروم ومرموز. همیشه این مبهم بودن باعث جذب دخترا به سمتم می شد..پنج سال پیش که بابا تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل و نماینده اش تو شرکت شریکش مارو بفرسته آلمان هیچ وقت فکر نمی کردم زندیگیم زیر رو بشه!
تو یه مهمونی که شریک بابا به مناسبت ما برگزار کرده بود با دخترش آشنا شدم،یه دختر بلوند چشم آبی که وقتی نگاهش می کردی فقط معصومیت چشم هاش برای درگیر کردنت کافی بود،پدرش ایرانی بود ومادرش آلمانی. پردیس دختر فوق العاده زیبایی بود از روز اول خودش رو بهم نزدیک کرد اینقدر بی ریا رفتار می کرد که از این همه صمیمیتش به وجد می اومدی..ارتباطمون بیشتر شد تا جایی که دیدم حتی یک لحظه هم بدون اون نمی تونم زندگی کنم،به عشقم اعتراف کردم اونم انگار منتظراعترافم بود چون اونم بهم گفت از روز اولی که دیدتم عاشقم شده..همه چی بینمون خوب بود،همه جا با هم بودیم..
دوسال از رابطمون می گذشت که حس کردم پردیس عوض شده،با من سرد شده..بیشتر بهش محبت کردم بیشتر هواش رو داشتم اما انگار اون می خواست دل بکنه!
شرکت می خواست برای برندش یه تیزر تبلیغاتی تو ایران راه بندازه، یک شرکت خوبِ تبلیغاتی هم تو ایران انتخاب کرده بودن،قرار بود شرکت ایرانی یه نماینده بفرسته پردیس هم برای موفقیت این قرار داد یه پارتی گرفت..اونجا با ارسلان آشنا شدم؛از اول حس خوبی بهش نداشتم تمام حواس پردیس به ارسلان بود بهونه شم این بود که مهمونه باید هواش رو داشته باشیم..بعد مهمونی با آرتین از ویلا زدیم بیرون..ما جز آخرین نفراتی بودیم که مهمونی رو ترک کردن..
کم کم صداش داشت از زور حرص وعصبانیت می لرزید:
-آرتین گفت موبایلش رو جا گذاشته وامشب حتما بهش نیاز داره. هرچی به پردیس زنگ زدم جواب نداد. با آرتین برگشتیم. کلید ویلارو داشتم. حدس می زدم پردیس برگشته آپارتمانش برای همین زنگ نزدم. با آرتین که وارد خونه شدیم..
دستش رو محکم فرو کرد تو موهاش،شیشه رو داد پایین. باد سرد فضای ماشین رو پر کرد..برای کم کردن این حرارت وداغی این باد سرد هیچ کاری نمی تونه کنه.
-صدای...صدای...
چشمام رو بستم...حتی فکر کردن بهش دیوونم می کرد.
-صدای ناله های پردیس کل خونه رو پر کرده بود...حتی نمی خواستم یک درصد چنین احتمالی بدم..خودم رو قانع می کردم..نکنه حالش بد شده یه گوشه افتاده؟نکنه زیاد خورده مست شده؟
آرتین خواست برم گردونه اما من باید با چشم هام می دیدم...در اتاقش رو باز کردم..اتاقی که می گفت جز من تا حالاکسی ندیدتش،رو تختش با ارسلان بود!نمی خواستم باور کنم کسی که الهه معصومیتم بود الهه پاکیم بود داره زیر یکی دیگه...
ساکت شد..بغض صداش داشت دیونم می کرد..چشم هام خیس اشک بود..آروین من چی کشیده بود؟ارسلان تو با زندگیمون چیکار کردی؟
در ماشین رو باز کرد ورفت بیرون. بیچاره آروین بیچاره ویدا بیچاره من!
قلبم انگار ضربانش نا منظم بود سرم رو تکیه دادم به داشبورد!از این بدتر انتظارم رو می کشه! این نیمی از حقیقتی بود که قرار بود غرقم کنه هنوز هستم..پس هنوز مونده!سر پا باش. یه دختر دیگه از طایفه امیری ها تو داستانه
عزیزصبورباش ادامه دارد ممنونم
۲.۵k
۰۸ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.