×قسمت سیزدهم×پارت دو
×قسمت سیزدهم×پارت دو
واقعنا..اینا امروز چه مشکوک شدن
دارن یه کارایی میکنن
وقتی اماده شدیم از مامان خداحافظی کردم و با بچه ها رفتیم پارکینگ
نامردا منو واسه صبحانه بیدار نکرده بودن و کلی گرسنه بودم
حتما میخواسن من بیدار نباشم و راحت باهم گپ بزنن
سه تا ماشین دم در بود
ماشین پاکان و محمد و اریا
پووووف
فاطی و ارزو و سحزرفت سمت ماشین اریا و کنارش ایستادن
سمیرا و مبینا و مریمم پیش ماشین محمد ایستادن
اینجوری که یکی از ماشینا سه تا دختر میره
گفتم:مریم تو بیا توی ماشین پاکان..خالیه اینجا
مریم یه نگاه به پاکان کرد که به ماشین تکیه زده بود و خیلیم خوشگل شده بود
چشماش خیلی خمار و خوردنی بود
وجدان فرمود:اسکل مگه چش خوردنیه ؟؟
خب حالا
مبینا از پهلوی مریم ویشگون گرفت که مریم سریع گفت:نه نه ما اینجوری میایم
خواستم اعتراض کنم که سریع نشستن توی ماشین و محمد ماشینو روشن کرد
بعدم اریا راه افتاد و رفتن
پاکان نشست توی ماشین و منم ناراضی کنارش نیسم
اینا چرا اینجوری میکنن
وقتی یکم از مسیرو رفتیم پاکان گفت:حالا چرا ناهار!؟
_ها!؟
_میگم خو شام میدادی..چرا میخوای ناهار بدی ؟؟
_من میخوام بدم ؟؟
_نه پس من میخوام بدم
_خو قراره تو بدی دیه
_شوخیت گرفته ؟تو امروز به من اس دادی که ناهار مهمون من
_پاکان چرا دروغ میگی
_دروغ نمیگم..بگیر ببین خودت
بعدم یکم توی گوشیش گشت و داد دستم
به صفحه گوشی نگاه کردم:پاکان سلام.
من امروز بچه هارو مهمون کردم واسه ناهار...اگه تونستی با اریا ساعت نه اینجا باشید..خوشحال میشم توهم بیای
داشتم منفجر میشدم
ولی خودمو کنترل کردم
اخه قبل منفجر شدن یه کار مهم تر داشتم که باید انجام میدادم
سریع به اسم مخاطب نگاه کردم
میخواسم بدونم اسممو چی سیو کرده
خنگ العظما
:|
با حرص بهش خیره شدم
با خونسردی برگشت و گفت :چیه !؟
_عمت خنگه..
_نیسی ؟
_نکه نیسم
_خو بده عوض کنم
_که چی بزاری ؟؟
_اووم..اعظم الخنگ
_پااااااکااااان
_چیه خو..میگی چی بزارم
_خودم میزارم
چیزی نگفت
چیزی به ذهنم نرسید هرچی فک کردم
به بیرون پنجره نگاه کردم که چشمم به ارزو خورد که با ذوق بهمون خیره بود
یهو یادم اومد اینا چیکار کردم
گوشی پاکانو پرت کردم بغلش و پنجره رو باز کردم
جیغ زدم:عوضیاااااااا
محمد پشت فرمون خندید و گفت : چرا ؟؟
داد زدم :باباتونو در میارم که از جیب من کسیو دعوت ناهار نکنید
محمد خندید و پنجره رو کشید بالا
برگشتم سمت پاکان:جناب..خودت ناهار میدی
_تو دعوتمون کردی
_من نکردم..اینا جای من واست پیامک دادن...من خواب بودم
زد زیر خنده
_نخند پاکان..میزنمتا
_باشه بابا..این بارو من مهمون میکنم به یه شرطی
_وظیفته...چی ؟؟
_باز بزاری بوست کنم
شکه شدم
جیغ زدم:خفه شوووووووو
زد زیر خنده
دستامو بغل کردم و با حرص به روبروم خیره شدم
یکم بعد ضبط شروع به خوندن کرد
(این اهنگه هیچ ربطی به داستان و شخصیتاش و اتفاقایی که قراره توش بیفته نداره...چون دوسش دارم میزارم..)
ته این جاده بنبسته
من و تو پیش هم سردیم
داریم واسه نبود هم
با هر احساسی میجنگیم
میخوایم باور کنیم هستیم
ولی انگار نمیتونیم
میدونیم بعد یه مدت
کنار هم نمیمونیم
چقد مونده به دل کندن
از این روزای تنهایی
من و تو هردو میرنجیم
از این احساس اجباری
شاید باید بدونهم
توی رویای هم باشیم
شاید بهتره بعد از این
یه عشق بی اسد باشیم
واقعنا..اینا امروز چه مشکوک شدن
دارن یه کارایی میکنن
وقتی اماده شدیم از مامان خداحافظی کردم و با بچه ها رفتیم پارکینگ
نامردا منو واسه صبحانه بیدار نکرده بودن و کلی گرسنه بودم
حتما میخواسن من بیدار نباشم و راحت باهم گپ بزنن
سه تا ماشین دم در بود
ماشین پاکان و محمد و اریا
پووووف
فاطی و ارزو و سحزرفت سمت ماشین اریا و کنارش ایستادن
سمیرا و مبینا و مریمم پیش ماشین محمد ایستادن
اینجوری که یکی از ماشینا سه تا دختر میره
گفتم:مریم تو بیا توی ماشین پاکان..خالیه اینجا
مریم یه نگاه به پاکان کرد که به ماشین تکیه زده بود و خیلیم خوشگل شده بود
چشماش خیلی خمار و خوردنی بود
وجدان فرمود:اسکل مگه چش خوردنیه ؟؟
خب حالا
مبینا از پهلوی مریم ویشگون گرفت که مریم سریع گفت:نه نه ما اینجوری میایم
خواستم اعتراض کنم که سریع نشستن توی ماشین و محمد ماشینو روشن کرد
بعدم اریا راه افتاد و رفتن
پاکان نشست توی ماشین و منم ناراضی کنارش نیسم
اینا چرا اینجوری میکنن
وقتی یکم از مسیرو رفتیم پاکان گفت:حالا چرا ناهار!؟
_ها!؟
_میگم خو شام میدادی..چرا میخوای ناهار بدی ؟؟
_من میخوام بدم ؟؟
_نه پس من میخوام بدم
_خو قراره تو بدی دیه
_شوخیت گرفته ؟تو امروز به من اس دادی که ناهار مهمون من
_پاکان چرا دروغ میگی
_دروغ نمیگم..بگیر ببین خودت
بعدم یکم توی گوشیش گشت و داد دستم
به صفحه گوشی نگاه کردم:پاکان سلام.
من امروز بچه هارو مهمون کردم واسه ناهار...اگه تونستی با اریا ساعت نه اینجا باشید..خوشحال میشم توهم بیای
داشتم منفجر میشدم
ولی خودمو کنترل کردم
اخه قبل منفجر شدن یه کار مهم تر داشتم که باید انجام میدادم
سریع به اسم مخاطب نگاه کردم
میخواسم بدونم اسممو چی سیو کرده
خنگ العظما
:|
با حرص بهش خیره شدم
با خونسردی برگشت و گفت :چیه !؟
_عمت خنگه..
_نیسی ؟
_نکه نیسم
_خو بده عوض کنم
_که چی بزاری ؟؟
_اووم..اعظم الخنگ
_پااااااکااااان
_چیه خو..میگی چی بزارم
_خودم میزارم
چیزی نگفت
چیزی به ذهنم نرسید هرچی فک کردم
به بیرون پنجره نگاه کردم که چشمم به ارزو خورد که با ذوق بهمون خیره بود
یهو یادم اومد اینا چیکار کردم
گوشی پاکانو پرت کردم بغلش و پنجره رو باز کردم
جیغ زدم:عوضیاااااااا
محمد پشت فرمون خندید و گفت : چرا ؟؟
داد زدم :باباتونو در میارم که از جیب من کسیو دعوت ناهار نکنید
محمد خندید و پنجره رو کشید بالا
برگشتم سمت پاکان:جناب..خودت ناهار میدی
_تو دعوتمون کردی
_من نکردم..اینا جای من واست پیامک دادن...من خواب بودم
زد زیر خنده
_نخند پاکان..میزنمتا
_باشه بابا..این بارو من مهمون میکنم به یه شرطی
_وظیفته...چی ؟؟
_باز بزاری بوست کنم
شکه شدم
جیغ زدم:خفه شوووووووو
زد زیر خنده
دستامو بغل کردم و با حرص به روبروم خیره شدم
یکم بعد ضبط شروع به خوندن کرد
(این اهنگه هیچ ربطی به داستان و شخصیتاش و اتفاقایی که قراره توش بیفته نداره...چون دوسش دارم میزارم..)
ته این جاده بنبسته
من و تو پیش هم سردیم
داریم واسه نبود هم
با هر احساسی میجنگیم
میخوایم باور کنیم هستیم
ولی انگار نمیتونیم
میدونیم بعد یه مدت
کنار هم نمیمونیم
چقد مونده به دل کندن
از این روزای تنهایی
من و تو هردو میرنجیم
از این احساس اجباری
شاید باید بدونهم
توی رویای هم باشیم
شاید بهتره بعد از این
یه عشق بی اسد باشیم
۱۰.۷k
۳۰ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.