داستانی بسیار زیبا از آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی و ارت
داستانی بسیار زیبا از آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی و ارتباط نزدیک با امام زمان عج....
یک روز در نجف اشرف مشهور شد که یک نفر مرتاض هندی که از راه حق، ریاضت کشیده و به مقاماتی رسیده، به نجف اشرف آمده است، فضلا و علما و محصلین به دیدار او میرفتند، از جمله من هم به دیدار وی رفتم و به مرتاض گفتم: آیا در مدت ریاضت خود، ختمی یا ذکری به دست آوردهای که بشود به وسیله آن به خدمت آقا امام زمان - روحی له الفدا - رسید؟! وی در جواب گفت: آری من یک ختم مجرب دارم. من از وی دستور آن ختم مجرب را گرفتم؛ دستور ختم چنین بود: »باید با طهارت بدن و لباس، در بیابانی رفت و نقطهای را انتخاب نمود که محل رفت و آمد نباشد، بعد با حالت وضو رو به قبله نشست و خطی دور خود کشید و مشغول ختمی شد؛ پس از انجام ختم، هر کس که نزد بجا آورنده ختم آمد، همان آقا امام زمان روحی له الفدا است«.
آیتاللَّه اراکی فرمود: »من به بیابان سهله رفتم و طبق دستور، ختم را انجام دادم؛ همین که ختم تمام شد، سیدی را دیدم که دارای عمامه سبزی بود و به من فرمود: چه حاجتی داری؟ من فوراً در جواب گفتم: به شما حاجتی نیست! سید فرمود: شما ما را خواستید که به اینجا بیاییم. من گفتم: شما اشتباه میکنید، من شما را نخواستهام! سید فرمود: ما هرگز اشتباه نمیکنیم. حتماً شما ما را خواستهاید که به اینجا آمدهایم وگرنه ما دراقطار دنیا کسانی را داریم که در انتظار ما به سر میبرند ولی چون شما زودتر، این درخواست را کردهاید، اول به دیدار شما آمدهایم تا حاجت شما را برآورده کنیم، آنگاه به جای دیگر برویم.
گفتم: ای آقای سید! من هر چه فکر میکنم، با شما کاری ندارم. شما میتوانید به نزد آن کسانی که شما را میخواهند بروید، من در انتظار شخصی بزرگ به سر میبرم! سید لبخندی بر لبانش نقش بست و اوز کنار من دور شد؛ چند قدمی بیش دور نشده بود که این مطلب در خاطرم خطور کرد که نکند این آقا، حضرت امام زمان روحی له الفدا باشد. به خود گفتم: شیخ عبدالنبی! مگر آن مرتاض نگفت: جایی را اختیار کن که محل عبور و مرور اشخاص نباشد؛ هر کس را دیدی همان آقا امام زمان(عج) است؟! و تو بعد از انجام ختم، کسی را غیر از این سیدندیدی! حتماً این سید، امام زمان(ع) است.
فوراً به دنبالش رفتم ولی هر چه تلاش کردم به او نرسیدم؛ ناچار عبا را تا کردم و در زیر بغل قرار دادم و نعلین را به دست گرفتم و با پای برهنه، دوان دوان در پی سید میرفتم ولی به او نمیرسیدم، هر چند سید آهسته راه میرفت. در این هنگام، یقین کردم آن سید بزرگوار، آقا امام زمان - روحی له الفدا - است.
چون زیاد دویدم، خسته شدم و قدری استراحت کردم، ولی چشم من به سید دوخته شده بود و مراقب بودم که سید به کدام یک از کوخهای عربی وارد میشود تا من هم بعد از مقداری استراحت به همان کوخ بروم. از دور دیدم به یکی از کوخهای عربی وارد شدند. بعد از مدت کوتاهی، به سوی آن کوخ روانه شدم.
پس از مدتی راهپیمایی، به آن کوخ رسیدم. درف کوخ را زدم، شخصی آمد و گفت: چه کار دارید؟ گفتم: سید را میخواهم. گفت: دیدار سید نیاز به اذن دخول دارد، صبر کن بروم و از برای شما اذن دخول بگیرم. وی رفت و پس از چند لحظه آمد و گفت: آقا اذن دخول دادند. واردک وخ شدم؛ دیدم همان سید بر روی تخت محقری نشستهاند؛ سلام کردم و جواب شنیدم. فرمود: بیایید و بر روی تخت بنشینید، اطاعت کردم و بر روی تخت روبروی سید نشستم. پس از انجام تعارفات میخواستم مسائل مشکل را از آن بزرگوار سؤال کنم اما هر چه فکر کردم حتی یکی از آن مسائل مشکل هم به یادم نیامد. پس از مدتی فکر، سر بلند کردم و آقا را در حال انتظار دیدم، خجالت کشیدم و با شرمندگی تمام عرض کردم: آقا اجازه مرخصی میفرمایید؟ فرمود: بفرمایید.
از کوخ خارج شدم، همین که چند قدم راه رفتم، یک به یک مسائل مشکل به یادم آمد. گفتم: من این همه زحمت کشیدم تا به اینجا رسیدم و نتوانستم از آقا استفادهای بنمایم، باید پر رویی کنم و دوباره در کوخ را بزنم و به خدمت آقا برسم و مسائل مشکل را سؤال نمایم.
در کوخ را زدم، دوباره همان شخص آمد. به او گفتم: میخواهم دوباره خدمت آقا برسم. وی گفت: آقا نیست. گفتم: دروغ نگو، من برای کلاشی نیامدهام، مسائل مشکلی دارم، میخواهم به وسیله پرسش از آقا حل شود.
وی گفت: چگونه نسبت دروغ به من میدهی؟ استغفار کن! من اگر قصد دروغ کنم، هرگز جایم اینجا نخواهد بود! ولی بدان، این آقا مانند آقایان دیگر نیست. این امام والامقام در این مدت بیست سال که افتخار نوکری او را دارم، حتی برای یک مرتبه، زحمت در باز کردن را به من نداده است. گاهی از درب بسته وارد میشود، گاهی از دیوار وارد میشود، گاهی سقف شکافته میشود و وارد این کوخ میشود. گاهی مشاهده میکنم که نیست ولی
یک روز در نجف اشرف مشهور شد که یک نفر مرتاض هندی که از راه حق، ریاضت کشیده و به مقاماتی رسیده، به نجف اشرف آمده است، فضلا و علما و محصلین به دیدار او میرفتند، از جمله من هم به دیدار وی رفتم و به مرتاض گفتم: آیا در مدت ریاضت خود، ختمی یا ذکری به دست آوردهای که بشود به وسیله آن به خدمت آقا امام زمان - روحی له الفدا - رسید؟! وی در جواب گفت: آری من یک ختم مجرب دارم. من از وی دستور آن ختم مجرب را گرفتم؛ دستور ختم چنین بود: »باید با طهارت بدن و لباس، در بیابانی رفت و نقطهای را انتخاب نمود که محل رفت و آمد نباشد، بعد با حالت وضو رو به قبله نشست و خطی دور خود کشید و مشغول ختمی شد؛ پس از انجام ختم، هر کس که نزد بجا آورنده ختم آمد، همان آقا امام زمان روحی له الفدا است«.
آیتاللَّه اراکی فرمود: »من به بیابان سهله رفتم و طبق دستور، ختم را انجام دادم؛ همین که ختم تمام شد، سیدی را دیدم که دارای عمامه سبزی بود و به من فرمود: چه حاجتی داری؟ من فوراً در جواب گفتم: به شما حاجتی نیست! سید فرمود: شما ما را خواستید که به اینجا بیاییم. من گفتم: شما اشتباه میکنید، من شما را نخواستهام! سید فرمود: ما هرگز اشتباه نمیکنیم. حتماً شما ما را خواستهاید که به اینجا آمدهایم وگرنه ما دراقطار دنیا کسانی را داریم که در انتظار ما به سر میبرند ولی چون شما زودتر، این درخواست را کردهاید، اول به دیدار شما آمدهایم تا حاجت شما را برآورده کنیم، آنگاه به جای دیگر برویم.
گفتم: ای آقای سید! من هر چه فکر میکنم، با شما کاری ندارم. شما میتوانید به نزد آن کسانی که شما را میخواهند بروید، من در انتظار شخصی بزرگ به سر میبرم! سید لبخندی بر لبانش نقش بست و اوز کنار من دور شد؛ چند قدمی بیش دور نشده بود که این مطلب در خاطرم خطور کرد که نکند این آقا، حضرت امام زمان روحی له الفدا باشد. به خود گفتم: شیخ عبدالنبی! مگر آن مرتاض نگفت: جایی را اختیار کن که محل عبور و مرور اشخاص نباشد؛ هر کس را دیدی همان آقا امام زمان(عج) است؟! و تو بعد از انجام ختم، کسی را غیر از این سیدندیدی! حتماً این سید، امام زمان(ع) است.
فوراً به دنبالش رفتم ولی هر چه تلاش کردم به او نرسیدم؛ ناچار عبا را تا کردم و در زیر بغل قرار دادم و نعلین را به دست گرفتم و با پای برهنه، دوان دوان در پی سید میرفتم ولی به او نمیرسیدم، هر چند سید آهسته راه میرفت. در این هنگام، یقین کردم آن سید بزرگوار، آقا امام زمان - روحی له الفدا - است.
چون زیاد دویدم، خسته شدم و قدری استراحت کردم، ولی چشم من به سید دوخته شده بود و مراقب بودم که سید به کدام یک از کوخهای عربی وارد میشود تا من هم بعد از مقداری استراحت به همان کوخ بروم. از دور دیدم به یکی از کوخهای عربی وارد شدند. بعد از مدت کوتاهی، به سوی آن کوخ روانه شدم.
پس از مدتی راهپیمایی، به آن کوخ رسیدم. درف کوخ را زدم، شخصی آمد و گفت: چه کار دارید؟ گفتم: سید را میخواهم. گفت: دیدار سید نیاز به اذن دخول دارد، صبر کن بروم و از برای شما اذن دخول بگیرم. وی رفت و پس از چند لحظه آمد و گفت: آقا اذن دخول دادند. واردک وخ شدم؛ دیدم همان سید بر روی تخت محقری نشستهاند؛ سلام کردم و جواب شنیدم. فرمود: بیایید و بر روی تخت بنشینید، اطاعت کردم و بر روی تخت روبروی سید نشستم. پس از انجام تعارفات میخواستم مسائل مشکل را از آن بزرگوار سؤال کنم اما هر چه فکر کردم حتی یکی از آن مسائل مشکل هم به یادم نیامد. پس از مدتی فکر، سر بلند کردم و آقا را در حال انتظار دیدم، خجالت کشیدم و با شرمندگی تمام عرض کردم: آقا اجازه مرخصی میفرمایید؟ فرمود: بفرمایید.
از کوخ خارج شدم، همین که چند قدم راه رفتم، یک به یک مسائل مشکل به یادم آمد. گفتم: من این همه زحمت کشیدم تا به اینجا رسیدم و نتوانستم از آقا استفادهای بنمایم، باید پر رویی کنم و دوباره در کوخ را بزنم و به خدمت آقا برسم و مسائل مشکل را سؤال نمایم.
در کوخ را زدم، دوباره همان شخص آمد. به او گفتم: میخواهم دوباره خدمت آقا برسم. وی گفت: آقا نیست. گفتم: دروغ نگو، من برای کلاشی نیامدهام، مسائل مشکلی دارم، میخواهم به وسیله پرسش از آقا حل شود.
وی گفت: چگونه نسبت دروغ به من میدهی؟ استغفار کن! من اگر قصد دروغ کنم، هرگز جایم اینجا نخواهد بود! ولی بدان، این آقا مانند آقایان دیگر نیست. این امام والامقام در این مدت بیست سال که افتخار نوکری او را دارم، حتی برای یک مرتبه، زحمت در باز کردن را به من نداده است. گاهی از درب بسته وارد میشود، گاهی از دیوار وارد میشود، گاهی سقف شکافته میشود و وارد این کوخ میشود. گاهی مشاهده میکنم که نیست ولی
۲.۶k
۲۵ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.