فیک دکتر لکتر
دکتر لکتر { پارت 3}
که یکدفعه ....
شروع به تیر اندازی کردن پان پان اومد بیرون پوزخندی بهم زد ما همه تسلیم شده بودیم . بلاخره اون ملکه ی مافیا هاست باید بتونه منو ببره و این برای شهرتم خوب نیست
پان : به به داداش بزرگه
یونگی : ما رو آزاد کننننن ( با داد )
پان : آروم باش هنوز کار داریم اگه خیلی دوست داری آزاد شی برو ولی اگه دفعه ی بعد گیرت بیارم رحم نمیکنم
یونگی : بسه دیگه چقدر باهم دعوا کنیم هااا ( با داد )
پان : تو خودت باعث شدی ( وقتی یونگی و پان پان نوجوون بودن خیلی رفیق بودن وقتی رفته بودن بیرون یه ماشین نزدیک بود بزنه زیرشون ولی یونگی رفت اونور و ماشین زد زیر پان بخاطر همین دیگه از هم متنفر شدن )
یونگی : میدونم کار منم بد بود ولی بس کن
پان : فعلا باید فکر کنم الان هم از انبار من برو
یونگی : باشه کوچولو ( با عصبانیت )
ما رفتیم من اعصابم خورد بود و همش میگفتم اون ا/ت باید بهمون علامت میداد بهش نشون میدم رئیس کیه
رفتیم عمارت به ا/ت گفتم بیا اتاقم
ا/ت : بله رئیس کاری داشتین ؟
یونگی : چرا بهمون علامت ندادی ( با داد )
ا/ت : ا...اما من متوجه نشدم اونا خیلی آروم حرکت میکردن
یونگی : حالا بهت نشون میدم
از زبان ا/ت :
از بازوم گرفت و میکشید چند بار خوردم زمین ولی توجعه نکرد من هرچی خواهش و التماس کردم فایده ای نداشت داشت می رفت سمت اتاقی که درش قرمز بود وای نه
منو برد داخل اون اتاق و منو بست به یه صندلی آهنی و شلاق رو برداشت و چند زربه ی محکم زد روم و خیلی درد داشت کمرم پر خون شده بود
یونگی : آجومااااااا ( با داد )
آجوما : بله پسرم ؟
یونگی : به این دختره نه آب میدی نه غذا تا من بگم اگه بدی من میدونم با تو .
آجوما : باشه
از زبان راوی :
ا/ت بیچاره با شنیدن این حرف خشکش زد و صداش بالا نمیامد و ترسیده بود . یعنی قراره زندگیم به پایان برسه ؟ میدونستم من اینجوری میمیرم و میرم پیش مامان و بابام
پان پان ویو :
چند روزی بود رو یونگی کرم نریخته بودم گفتم برم خونش با جوجو آماده شدیم و رفتیم تا رسیدیم به عمارت یونگی
داشت داخل اتاق با جیمین تمرین میکرد یه صندلی مناسب من بود نشستم روش و حرفی نزدم تا اینکه یونگی فهمید من اینجام
یونگی : به به خانم کوچولو
پان پان : هیییی من خانم کوچولو نیستم
بعد چند دقیقه دیدم آجوما اومد داخل با ترس
آجوما : پسرم حال ا/ت خوب نیست چند روزی میشه غذا نخورده و تکون نمیخوره
یونگی : چی ؟ ( با تعجب )
بدو دویدیم به طرف اتاق در قرمز اون افتاده بود و حالش بد بود یونگی بغلش کرد و برد داخل اتاق به خدمتکار مخصوص گفت که زخماش رو پانسمان کنه و کرد
بعد چند ساعت من رفتم
یونگی ویو :
حالش خیلی بد رنگش رفته بود نمیدونم چرا نگرانش بودم بعد چند دقیقه به هوش اومد
رفتم پایین ، با صحنه ای که ......
که یکدفعه ....
شروع به تیر اندازی کردن پان پان اومد بیرون پوزخندی بهم زد ما همه تسلیم شده بودیم . بلاخره اون ملکه ی مافیا هاست باید بتونه منو ببره و این برای شهرتم خوب نیست
پان : به به داداش بزرگه
یونگی : ما رو آزاد کننننن ( با داد )
پان : آروم باش هنوز کار داریم اگه خیلی دوست داری آزاد شی برو ولی اگه دفعه ی بعد گیرت بیارم رحم نمیکنم
یونگی : بسه دیگه چقدر باهم دعوا کنیم هااا ( با داد )
پان : تو خودت باعث شدی ( وقتی یونگی و پان پان نوجوون بودن خیلی رفیق بودن وقتی رفته بودن بیرون یه ماشین نزدیک بود بزنه زیرشون ولی یونگی رفت اونور و ماشین زد زیر پان بخاطر همین دیگه از هم متنفر شدن )
یونگی : میدونم کار منم بد بود ولی بس کن
پان : فعلا باید فکر کنم الان هم از انبار من برو
یونگی : باشه کوچولو ( با عصبانیت )
ما رفتیم من اعصابم خورد بود و همش میگفتم اون ا/ت باید بهمون علامت میداد بهش نشون میدم رئیس کیه
رفتیم عمارت به ا/ت گفتم بیا اتاقم
ا/ت : بله رئیس کاری داشتین ؟
یونگی : چرا بهمون علامت ندادی ( با داد )
ا/ت : ا...اما من متوجه نشدم اونا خیلی آروم حرکت میکردن
یونگی : حالا بهت نشون میدم
از زبان ا/ت :
از بازوم گرفت و میکشید چند بار خوردم زمین ولی توجعه نکرد من هرچی خواهش و التماس کردم فایده ای نداشت داشت می رفت سمت اتاقی که درش قرمز بود وای نه
منو برد داخل اون اتاق و منو بست به یه صندلی آهنی و شلاق رو برداشت و چند زربه ی محکم زد روم و خیلی درد داشت کمرم پر خون شده بود
یونگی : آجومااااااا ( با داد )
آجوما : بله پسرم ؟
یونگی : به این دختره نه آب میدی نه غذا تا من بگم اگه بدی من میدونم با تو .
آجوما : باشه
از زبان راوی :
ا/ت بیچاره با شنیدن این حرف خشکش زد و صداش بالا نمیامد و ترسیده بود . یعنی قراره زندگیم به پایان برسه ؟ میدونستم من اینجوری میمیرم و میرم پیش مامان و بابام
پان پان ویو :
چند روزی بود رو یونگی کرم نریخته بودم گفتم برم خونش با جوجو آماده شدیم و رفتیم تا رسیدیم به عمارت یونگی
داشت داخل اتاق با جیمین تمرین میکرد یه صندلی مناسب من بود نشستم روش و حرفی نزدم تا اینکه یونگی فهمید من اینجام
یونگی : به به خانم کوچولو
پان پان : هیییی من خانم کوچولو نیستم
بعد چند دقیقه دیدم آجوما اومد داخل با ترس
آجوما : پسرم حال ا/ت خوب نیست چند روزی میشه غذا نخورده و تکون نمیخوره
یونگی : چی ؟ ( با تعجب )
بدو دویدیم به طرف اتاق در قرمز اون افتاده بود و حالش بد بود یونگی بغلش کرد و برد داخل اتاق به خدمتکار مخصوص گفت که زخماش رو پانسمان کنه و کرد
بعد چند ساعت من رفتم
یونگی ویو :
حالش خیلی بد رنگش رفته بود نمیدونم چرا نگرانش بودم بعد چند دقیقه به هوش اومد
رفتم پایین ، با صحنه ای که ......
۳.۸k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.