Part4
Part4
من دیگه تنها نیستم.....
_____________________
سکوت بدی کل خونه رو گرفته بود .هرسه نفرشون رو مبل نشسته بودن کسی حرفی نمی زد
سهون:بهتره باهم کنار بیاین
یونگی:اگه اون میخواد اینجا بمونه باید یه چیزایی رو مشخص کنیم و بگم که منم ازت خوشم نمیاد
میسو:نترس عادت دارم همینکه باهام حرف زدید خیلیه
اره اینا حرفایی بود که سانا همیشه میزد .اون تو مدرسه دوستی نداشت .همیشه از این که مردم باهاش حرف میزدن تعجب میکرد .انگار هیچکس اونو نمیخواست .از وقتی که یادش می اومد به اون و برادرش بیشتر توجه و محبت میکردن تا خواهرش
یونگی:اره با این اخلاق گوهت کسی حتی نزدیکت هم نمیشه
میسو:نکه تو خیلی خوش اخلاقی
سهون:عههههه بس کنین دیگهههه من باید میسو رو ببرم تا دو هفته دیگم اتاقش حاضر باشه
یونگی:بهت نمیخوره صورتی دوس داشته باشی
میسو:چه خوب ایکیوت در این حد هست که اینو بفهمی
سهون:پس پاشو بریم خدافظ شوهر نارنگی
یونگی:خدافظ
..........(دو هفته بعد)
سهون امروز قرار بود بیاد دنبال میسو دیگه همه کار ها انجام شده بود و مشکلی نبود
وسایل هاش رو جمع کرد منتظر ماشینی بود که اونو از اینجا ببره پرشه مشکی جلوی در پرورشگاه ایستاد و مردی با کت شلوار مشکی و دارکی ازش پیاده شد. درسته اون کسی نبود جز شوهر نارنگی
به طرف دفتر مدیر رفت و منتظر اومدن میسو شد
اومد داخل توقع داشت سهون بیاد دنبالش ولی مثل اینکه یونگی به جاش اومده بود
یونگی:خب حالا اگه میشه اون فرم رو بدید تا امضا کنم و بریم خانم لی فرم رو داد و دستش رو به طور نامحسوسی به معنی پول تکون داد
یونگی:اوه بله داشت یادم میرفت وبعد هم بسته آدامسی رو از جیبش در آورد و یکیش رو کف دست خانم لی گذاشت و لبخندی بع معنی رضایت و زد گفت:نوش جان و دست میسو رو گرفت و از پرورشگاه زدن بیرون
من دیگه تنها نیستم.....
_____________________
سکوت بدی کل خونه رو گرفته بود .هرسه نفرشون رو مبل نشسته بودن کسی حرفی نمی زد
سهون:بهتره باهم کنار بیاین
یونگی:اگه اون میخواد اینجا بمونه باید یه چیزایی رو مشخص کنیم و بگم که منم ازت خوشم نمیاد
میسو:نترس عادت دارم همینکه باهام حرف زدید خیلیه
اره اینا حرفایی بود که سانا همیشه میزد .اون تو مدرسه دوستی نداشت .همیشه از این که مردم باهاش حرف میزدن تعجب میکرد .انگار هیچکس اونو نمیخواست .از وقتی که یادش می اومد به اون و برادرش بیشتر توجه و محبت میکردن تا خواهرش
یونگی:اره با این اخلاق گوهت کسی حتی نزدیکت هم نمیشه
میسو:نکه تو خیلی خوش اخلاقی
سهون:عههههه بس کنین دیگهههه من باید میسو رو ببرم تا دو هفته دیگم اتاقش حاضر باشه
یونگی:بهت نمیخوره صورتی دوس داشته باشی
میسو:چه خوب ایکیوت در این حد هست که اینو بفهمی
سهون:پس پاشو بریم خدافظ شوهر نارنگی
یونگی:خدافظ
..........(دو هفته بعد)
سهون امروز قرار بود بیاد دنبال میسو دیگه همه کار ها انجام شده بود و مشکلی نبود
وسایل هاش رو جمع کرد منتظر ماشینی بود که اونو از اینجا ببره پرشه مشکی جلوی در پرورشگاه ایستاد و مردی با کت شلوار مشکی و دارکی ازش پیاده شد. درسته اون کسی نبود جز شوهر نارنگی
به طرف دفتر مدیر رفت و منتظر اومدن میسو شد
اومد داخل توقع داشت سهون بیاد دنبالش ولی مثل اینکه یونگی به جاش اومده بود
یونگی:خب حالا اگه میشه اون فرم رو بدید تا امضا کنم و بریم خانم لی فرم رو داد و دستش رو به طور نامحسوسی به معنی پول تکون داد
یونگی:اوه بله داشت یادم میرفت وبعد هم بسته آدامسی رو از جیبش در آورد و یکیش رو کف دست خانم لی گذاشت و لبخندی بع معنی رضایت و زد گفت:نوش جان و دست میسو رو گرفت و از پرورشگاه زدن بیرون
۱.۸k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.