part3
part3
من دیگه تنها نیستم ....
___________________
بدون هیچ حرفی اونجا رو ترک کردن. سوار ماشین شدن و سهون راه افتاد
چند مین بعد سهون سکوت رو شکست :چرا نمیپرسی قراره کجا ببرمت؟
میسو:ببینم اگه الان بپرسم میگی؟ اگه قرار بود بگی همون اول میگفتی
سهون:خب رسیدیم برای قدم اول بهتره با برادرم آشنا شی
میسو:اوهوم
بادیگارد ها در عمارت بزرگ رو باز کردن و قامت عمارت به رخ کشیده میشد ماشین رو وسط باغ نگه داشت:خب پیاده شو
میسو و سهون از ماشین پیاده شدن و سهون سویچ ماشینش رو به راننده داد تا براش پارک کنه
خواست دست میسو رو بگیره که میسو دستش رو کنار کشید:هی کاریت ندارم فقط خواستم همراهیت کنم
میسو:لازم نیس پشت سرت میام
سهون:هر جور راحتی
بادیگارد هایی که دم در بودن در رو باز کردن.میسو پشت سهون وایساد
سهون:هوییی شوهر نارنگی کجایییییی؟؟؟؟؟؟
یونگی در حالی که چشماش رو میمالوند گفت:ببینم برادر شوهر نارنگی اینجا چه گوهری می افشانی
اون کیه؟
سهون:هم خونه و دختر جدیدت
یونگی:ببین من نزدیک هیچ دختری نشدم چه برسه به اینکه بکن.....
سهون:هییی اونو از پرورشگاه اوردم
یونگی:حالا کجاس؟
میسو از پشت سهون اینور تر اومد
تو یه نگاه میشد فهمید که چقدر مث خواهرشه. چشماش،حالت صورتش. همه چیزش. ولی نباید دوباره یاد اون میفتاد.باید قبول میکرد سانا مرده اون فقط میسوعه.خودش رو جمع و جور کرد.
یونگی:اینجا خیریه نیس
میسو اومد جلوی یونگی وایساد:منم مشتاق زندگی کردن و دیدن هر روز تو نیستم فقط برای اینکه از اون جهنم بیام بیرون قبول کردم وگرنه عاشق چش و ابروت نیستم(دلتم بخواد😑)
من دیگه تنها نیستم ....
___________________
بدون هیچ حرفی اونجا رو ترک کردن. سوار ماشین شدن و سهون راه افتاد
چند مین بعد سهون سکوت رو شکست :چرا نمیپرسی قراره کجا ببرمت؟
میسو:ببینم اگه الان بپرسم میگی؟ اگه قرار بود بگی همون اول میگفتی
سهون:خب رسیدیم برای قدم اول بهتره با برادرم آشنا شی
میسو:اوهوم
بادیگارد ها در عمارت بزرگ رو باز کردن و قامت عمارت به رخ کشیده میشد ماشین رو وسط باغ نگه داشت:خب پیاده شو
میسو و سهون از ماشین پیاده شدن و سهون سویچ ماشینش رو به راننده داد تا براش پارک کنه
خواست دست میسو رو بگیره که میسو دستش رو کنار کشید:هی کاریت ندارم فقط خواستم همراهیت کنم
میسو:لازم نیس پشت سرت میام
سهون:هر جور راحتی
بادیگارد هایی که دم در بودن در رو باز کردن.میسو پشت سهون وایساد
سهون:هوییی شوهر نارنگی کجایییییی؟؟؟؟؟؟
یونگی در حالی که چشماش رو میمالوند گفت:ببینم برادر شوهر نارنگی اینجا چه گوهری می افشانی
اون کیه؟
سهون:هم خونه و دختر جدیدت
یونگی:ببین من نزدیک هیچ دختری نشدم چه برسه به اینکه بکن.....
سهون:هییی اونو از پرورشگاه اوردم
یونگی:حالا کجاس؟
میسو از پشت سهون اینور تر اومد
تو یه نگاه میشد فهمید که چقدر مث خواهرشه. چشماش،حالت صورتش. همه چیزش. ولی نباید دوباره یاد اون میفتاد.باید قبول میکرد سانا مرده اون فقط میسوعه.خودش رو جمع و جور کرد.
یونگی:اینجا خیریه نیس
میسو اومد جلوی یونگی وایساد:منم مشتاق زندگی کردن و دیدن هر روز تو نیستم فقط برای اینکه از اون جهنم بیام بیرون قبول کردم وگرنه عاشق چش و ابروت نیستم(دلتم بخواد😑)
۲.۴k
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.