من را رر آغوش بگیر p۸
جانکوک و یو
یا خدا چی شده چرا اینجوری شد یهنی انقدر میترسه آخه چرا باید آنقدر بترسه
همش داشتم داد میزدم که یکی کمک کنه که بازی تموم شد اولین باری بود که از این بازی لذت نمیبرم آخ خدا بالاخره نگه داشت قبل از صدا زدن بچه ها سریع سوفی رو بغل کردم از بازی پیاده کردم
رفتیم نشستیم رو نیمکت سر سوفی رو گذاشتم وست پام تهیونگ خودشو رسوند دیر کرده بود چون رفته بود آب معدنی بخره
یکم ریختم رو صورتش به هوش اومد دادم بخوره داشت گریه میکرد یکم که آب خورد بهش یک دستمال دادم تا اشکاش رو پاک کنه یاد اوت روز افتادم
یک مرد همراه دختر بچش که همسن من بود رفته بودن ترن هوایی منو برادر خدابیامرزم هم رفته بودیم
بعد پیاده شدن ما اونا سوار شدن هنوز از اونجا دور نشده بودیم که یهو ترن از ریل خارج شد با زرب افتاد زمین و آتیش گرفت داداشم اون دختر بچه رو نجات داد
و رفت سراغ پدرش اما همون لحضه بود که ترن شعله ور شد و برادر عزیز من به همراه پدر اون دختر بچه فوت شدن
البته ما اون موقع اونجا نبودیم چون بچه بودیم مارو از محل حادثه دور کرده بودن من خاستم به اون دختر بچه دلداری بدم برای همین جلوش خودمو نترس نشون دادم بهش دستمال دادم تا اشکاش رو پاک کنه و بعد بهش آب دادم تا نفسش بالا بیاد تا وقتی که آمبولانس میاد حالش بهتر باشه که اون صدا اومد وقتی برگشتم قلقله بود رفتم جلو و با جنازه داداشم که در حال سوختن بود مواجه شودم ودیگه اون دختر رو تو جمعیت گم کردم خیلی زیبا بود اما من داشتم برای برادرم گریه میکردم و اون رو گم کردم
بعد یک مدت پرس و جو فهمیدم که پدر اون دختر یک مافیا بوده که کلی ودشمن داشته همه این مشکلات زیر سر یکی از دشمنای اون بوده اون دشمن از سر دشمنی با اون فرد بازی رو دست کاری کرده تا همشون رو بکشه تا خودش جانشینش بشه و کله قدرت گروه مافیایی جهان رو خودش به دست بگیره اما دخترش زنده میمونه و جانشینش میشه حالا که فکر میکنم سوفی به زیبایی اون دختر بچس این حالیکه داره خیلی شبیه اون روزه نکنه برگشتم به اون روز با هزور سوفی انگار اون خاطره برام باز سازی شده
$:حالت خوبه؟
@:آره بهترم تو.................
یا خدا چی شده چرا اینجوری شد یهنی انقدر میترسه آخه چرا باید آنقدر بترسه
همش داشتم داد میزدم که یکی کمک کنه که بازی تموم شد اولین باری بود که از این بازی لذت نمیبرم آخ خدا بالاخره نگه داشت قبل از صدا زدن بچه ها سریع سوفی رو بغل کردم از بازی پیاده کردم
رفتیم نشستیم رو نیمکت سر سوفی رو گذاشتم وست پام تهیونگ خودشو رسوند دیر کرده بود چون رفته بود آب معدنی بخره
یکم ریختم رو صورتش به هوش اومد دادم بخوره داشت گریه میکرد یکم که آب خورد بهش یک دستمال دادم تا اشکاش رو پاک کنه یاد اوت روز افتادم
یک مرد همراه دختر بچش که همسن من بود رفته بودن ترن هوایی منو برادر خدابیامرزم هم رفته بودیم
بعد پیاده شدن ما اونا سوار شدن هنوز از اونجا دور نشده بودیم که یهو ترن از ریل خارج شد با زرب افتاد زمین و آتیش گرفت داداشم اون دختر بچه رو نجات داد
و رفت سراغ پدرش اما همون لحضه بود که ترن شعله ور شد و برادر عزیز من به همراه پدر اون دختر بچه فوت شدن
البته ما اون موقع اونجا نبودیم چون بچه بودیم مارو از محل حادثه دور کرده بودن من خاستم به اون دختر بچه دلداری بدم برای همین جلوش خودمو نترس نشون دادم بهش دستمال دادم تا اشکاش رو پاک کنه و بعد بهش آب دادم تا نفسش بالا بیاد تا وقتی که آمبولانس میاد حالش بهتر باشه که اون صدا اومد وقتی برگشتم قلقله بود رفتم جلو و با جنازه داداشم که در حال سوختن بود مواجه شودم ودیگه اون دختر رو تو جمعیت گم کردم خیلی زیبا بود اما من داشتم برای برادرم گریه میکردم و اون رو گم کردم
بعد یک مدت پرس و جو فهمیدم که پدر اون دختر یک مافیا بوده که کلی ودشمن داشته همه این مشکلات زیر سر یکی از دشمنای اون بوده اون دشمن از سر دشمنی با اون فرد بازی رو دست کاری کرده تا همشون رو بکشه تا خودش جانشینش بشه و کله قدرت گروه مافیایی جهان رو خودش به دست بگیره اما دخترش زنده میمونه و جانشینش میشه حالا که فکر میکنم سوفی به زیبایی اون دختر بچس این حالیکه داره خیلی شبیه اون روزه نکنه برگشتم به اون روز با هزور سوفی انگار اون خاطره برام باز سازی شده
$:حالت خوبه؟
@:آره بهترم تو.................
۲.۴k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.