مدرسه جاسوسی
مدرسه جاسوسی
part ¹
سلام من هانول هستم و ۲۳ سالمه امروز باید برم دانشگاه وایی نمیخوام من تنها زندگی میکنم و مامان و بابام پیشم نیستن لباسمو پوشیدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم وقتی رسیدم دانشگاه لنا رو دیدم اون دوستم بود ولی زیاد باهم صمیمی نبودیم
لنا:سلام هانول چطوری؟
هانول:خوبم ممنون
لنا:بیا بریم سر کلاس
منو لنا پیش هم میشستیم استاد اومد و شروع کرد درس دادن خیلی مزخرف بود که استاد اجازه داد برای خوردن ناهار بریم رفتم یدونه دوکبوکی گرفتم خواستم پولشو حساب کنم که یه کاغذ دیدم پولو دادم و دوکبوکی مو گرفتم نشستم رو میز تا بخورم کاغذ باز کردم توش نوشته بود
《 سلام شما به مدرسه جاسوسی دعوت شده اید در صورت توافق به این شماره پیام بدید .......》(چیه انتظار شماره که ندارید😂)
اول فکر کردم سر کاریه ولی پایینش امضا شده و بود نوشته بود سازمان سری j.k.m (از خودم در اوردم همینم که هست😂)
یادم اومد این سازمان واقعیه چون قبلا در موردش مطالعه کرده بودم انقدر هیجان زده شده بودم که دوکبوکیمم نخوردم و سریع رفتم خونه و به شماره پیام دادم که جوابم مثبته سین زدن ولی جوابمو ندادن فهمیدم سر کاریه و تصمیم گرفتم بخوابم.....
( ۱ ساعت بعد)
چشمامو که باز کردم دیدم یه پسره تو خونمه تا خواستم جیغ بزنم اومد و جلو دهنمو گرفت
....هیشش مگه نگفتی میخوای جاسوس شی
چون جلوی دهنمو گرفته بود نمیتونستم درست حرف بزنم گفتم:
هانول:اله ولی چو چی هستی(اره ولی تو کی هستی)
.....من یکی معمورام اومدم ببرمت اونجا
بعد که حرفش تموم شد دستشو از جلو دهنم برداشت
هانول:از کجا باید بدونم راست میگی
راستش این سوالا فقط برای اطمینان کردم وگرنه همچیش شبیه جاسوسا بود کت و شلوارش و تفنگی که گوشه شلوارش بود و جوری که با اعتماد به نفس بود یهو یه کارنی رو گرفت سمتم:
نام:پارک جیمین
لقب:j.m
سن:۲۸
مامور سازمانj.k.m
جیمین:حالا قانع شدی
هانول:اره بزار منم خودمو معرفی کنم
جیمین: میشناسمت
هانول:واقعا چجوری
جیمین:ما جاسوسیم سازمان ما همچیرو راجب مردم میدونه تمام اطلاعاتشونو
هانول:چه باحال صبر کن وسایلمو جمع کنم
جیمین:اونجا همچی هست فقط وسایلی که برات با ارزشن و بیار
هانول:فقط گوشیمو هدفونم و عطرم
جیمین:خوبه بیا بریم
دنبالش مثل جوجه رنگیا راه افتادم یه رسیدیم به یه ون
جیمین:سوارشو هانول
سوار ون شدم و حرکت کردیم راننده چهرش معلوم نبود جیمینم بغلم نشسته بود داشت با گوشیش ور میرفت تو راه بودیم که یهو ماشین ترمز کرد
جیمین:پیاده شو
هانول:باشه
رسیدیم به یه ساختمون بزرگ کرمی رنگ دنبال جیمین راه افتادم و رسیدیم به سالن اصای کلی دختر و مسر اونجا بودن که هر کدوم لباسای مخصوص داشتن ولی رنگ لباسلشون فرق میکرد از جیمین پرسیدم....
part ¹
سلام من هانول هستم و ۲۳ سالمه امروز باید برم دانشگاه وایی نمیخوام من تنها زندگی میکنم و مامان و بابام پیشم نیستن لباسمو پوشیدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم وقتی رسیدم دانشگاه لنا رو دیدم اون دوستم بود ولی زیاد باهم صمیمی نبودیم
لنا:سلام هانول چطوری؟
هانول:خوبم ممنون
لنا:بیا بریم سر کلاس
منو لنا پیش هم میشستیم استاد اومد و شروع کرد درس دادن خیلی مزخرف بود که استاد اجازه داد برای خوردن ناهار بریم رفتم یدونه دوکبوکی گرفتم خواستم پولشو حساب کنم که یه کاغذ دیدم پولو دادم و دوکبوکی مو گرفتم نشستم رو میز تا بخورم کاغذ باز کردم توش نوشته بود
《 سلام شما به مدرسه جاسوسی دعوت شده اید در صورت توافق به این شماره پیام بدید .......》(چیه انتظار شماره که ندارید😂)
اول فکر کردم سر کاریه ولی پایینش امضا شده و بود نوشته بود سازمان سری j.k.m (از خودم در اوردم همینم که هست😂)
یادم اومد این سازمان واقعیه چون قبلا در موردش مطالعه کرده بودم انقدر هیجان زده شده بودم که دوکبوکیمم نخوردم و سریع رفتم خونه و به شماره پیام دادم که جوابم مثبته سین زدن ولی جوابمو ندادن فهمیدم سر کاریه و تصمیم گرفتم بخوابم.....
( ۱ ساعت بعد)
چشمامو که باز کردم دیدم یه پسره تو خونمه تا خواستم جیغ بزنم اومد و جلو دهنمو گرفت
....هیشش مگه نگفتی میخوای جاسوس شی
چون جلوی دهنمو گرفته بود نمیتونستم درست حرف بزنم گفتم:
هانول:اله ولی چو چی هستی(اره ولی تو کی هستی)
.....من یکی معمورام اومدم ببرمت اونجا
بعد که حرفش تموم شد دستشو از جلو دهنم برداشت
هانول:از کجا باید بدونم راست میگی
راستش این سوالا فقط برای اطمینان کردم وگرنه همچیش شبیه جاسوسا بود کت و شلوارش و تفنگی که گوشه شلوارش بود و جوری که با اعتماد به نفس بود یهو یه کارنی رو گرفت سمتم:
نام:پارک جیمین
لقب:j.m
سن:۲۸
مامور سازمانj.k.m
جیمین:حالا قانع شدی
هانول:اره بزار منم خودمو معرفی کنم
جیمین: میشناسمت
هانول:واقعا چجوری
جیمین:ما جاسوسیم سازمان ما همچیرو راجب مردم میدونه تمام اطلاعاتشونو
هانول:چه باحال صبر کن وسایلمو جمع کنم
جیمین:اونجا همچی هست فقط وسایلی که برات با ارزشن و بیار
هانول:فقط گوشیمو هدفونم و عطرم
جیمین:خوبه بیا بریم
دنبالش مثل جوجه رنگیا راه افتادم یه رسیدیم به یه ون
جیمین:سوارشو هانول
سوار ون شدم و حرکت کردیم راننده چهرش معلوم نبود جیمینم بغلم نشسته بود داشت با گوشیش ور میرفت تو راه بودیم که یهو ماشین ترمز کرد
جیمین:پیاده شو
هانول:باشه
رسیدیم به یه ساختمون بزرگ کرمی رنگ دنبال جیمین راه افتادم و رسیدیم به سالن اصای کلی دختر و مسر اونجا بودن که هر کدوم لباسای مخصوص داشتن ولی رنگ لباسلشون فرق میکرد از جیمین پرسیدم....
۵.۱k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.