مسئول پخش غذای سوئیت فود پارت۳۱
لبخندی روی لبام اومد. و شروع کردم به پیام دادن بهش.
#نامجون
امروز صبح باید میرفتم دانشگاه. با دیدن دخترا و پسرای جوونی که حدف های مشخصی داشتن، روزم خیلی شاد تر میشد. ولی در کنار اونها....وای دوباره امروز با کلاس معروف دانشگاه کلاس دارم.🦕
همونی که همه ی استادا ازش شاکین.🤦🏻♂️
(یاد کلاس خودمون افتادم....تاحالا ده بار خواستن ازمون نمره کم کنن. ولی کم نمیکنن برامون دیگه عادی شده. یه روز معاون اومد تو کلاس گفت ازتون نمره میخوایم کم کنیم. ولی اصلا نگاه بدبختم نکردیم دیگه به چپمونم نی😁😂)
وارد کلاس شدم. همه سرجاشون بودن عجیب بود که ساکت بودن. تمام حواسم به سردستشون بود. ها-یون!
همون دختری که پدر همه استادا رو درآورده. مثل همیشه معلوم بود به زور از خواب پاشده و داره به زور سعی میکنه بیدار بمونه.
کلاس اونا خیلی درسخون داره. ولی همشون شیطونن. جوری که فک میکنی وارد پیشدبستانی شدی.🌚
• • •
نامجون: خیلیخب....اول بذارین به طور کلی توضیح بدم.
هایون همون طور که دستش زیر چونش بود گفت:
ها-یون: بفرمایید استاد.*خوابآلود*
چند لحظهای فقط سکوت کردم و نگاهش کردم.
همهی بچه ها داشتن آروم میخندیدن.
نامجون: ممنونم از اجازتون.🌝
ها-یون: نه بابا خواهش میکنم.*آروم خوابآلود*
نامجون: خیلیخب. رشتهی ما چون روانشناسی بالینی هست، باید خیلی خیلی بهتر از بقیه بتونیم با افراد ارتباط برقرار کنیم. طوری که اگر هر مشکلی داشتن باشن بعد از یه مدت بتونیم حتی با یه نگاه متوجهش بشیم. مثلا اگر اون مشکلات خانوادگی داره....تحصیلی...اجتماعی......مشکل در روابط عاطفی داره و و و خیلی چیز های دیگه. و حالا میریم سراغ مطلب امروز!*آروم و مهربانانه و جدی*
ها-یون: آخ استاد یه سوال میتونم بپرسم؟
حمایت؟
خیلی کم شده
#نامجون
امروز صبح باید میرفتم دانشگاه. با دیدن دخترا و پسرای جوونی که حدف های مشخصی داشتن، روزم خیلی شاد تر میشد. ولی در کنار اونها....وای دوباره امروز با کلاس معروف دانشگاه کلاس دارم.🦕
همونی که همه ی استادا ازش شاکین.🤦🏻♂️
(یاد کلاس خودمون افتادم....تاحالا ده بار خواستن ازمون نمره کم کنن. ولی کم نمیکنن برامون دیگه عادی شده. یه روز معاون اومد تو کلاس گفت ازتون نمره میخوایم کم کنیم. ولی اصلا نگاه بدبختم نکردیم دیگه به چپمونم نی😁😂)
وارد کلاس شدم. همه سرجاشون بودن عجیب بود که ساکت بودن. تمام حواسم به سردستشون بود. ها-یون!
همون دختری که پدر همه استادا رو درآورده. مثل همیشه معلوم بود به زور از خواب پاشده و داره به زور سعی میکنه بیدار بمونه.
کلاس اونا خیلی درسخون داره. ولی همشون شیطونن. جوری که فک میکنی وارد پیشدبستانی شدی.🌚
• • •
نامجون: خیلیخب....اول بذارین به طور کلی توضیح بدم.
هایون همون طور که دستش زیر چونش بود گفت:
ها-یون: بفرمایید استاد.*خوابآلود*
چند لحظهای فقط سکوت کردم و نگاهش کردم.
همهی بچه ها داشتن آروم میخندیدن.
نامجون: ممنونم از اجازتون.🌝
ها-یون: نه بابا خواهش میکنم.*آروم خوابآلود*
نامجون: خیلیخب. رشتهی ما چون روانشناسی بالینی هست، باید خیلی خیلی بهتر از بقیه بتونیم با افراد ارتباط برقرار کنیم. طوری که اگر هر مشکلی داشتن باشن بعد از یه مدت بتونیم حتی با یه نگاه متوجهش بشیم. مثلا اگر اون مشکلات خانوادگی داره....تحصیلی...اجتماعی......مشکل در روابط عاطفی داره و و و خیلی چیز های دیگه. و حالا میریم سراغ مطلب امروز!*آروم و مهربانانه و جدی*
ها-یون: آخ استاد یه سوال میتونم بپرسم؟
حمایت؟
خیلی کم شده
۷.۵k
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.