کابوس شیرین
کابوس شیرین
Part ⁷
جونگکوک:اره صبر کن....هانا همینجا بشین الان میام باشه؟
هانا:باشه...
جونگکوک:چی شده جیمین
جیمین:مادربزرگت میخواد ببینتت
جونگکوک:من باهاش حرفی ندارم ۱ بار زندگیمو به کل نابود کرد یوری رو کشت حالا میخواست همون کارو با هانا بکنه همون دفعه اولم اشتباه کردم که کاری نکردم تا اخر عمرش کابوس ببینه
جیمین:میدونم ولی مادربزرگته حداقل کابوس نه میتونی از اینجا بیرونش کنی
جونگکوک:که دوباره بیاد به یه روش دیگه بدبختم کنه
جیمین:مطمئن باش اینکارو نمیکنه
جونگکوک:پوففف باشه...فقط پرتش کن بیرون
جیمین:باشه
ویو جیمین
جونگکوک عاشق شده بود و براش هیچی جز عشقش مهم نبود اون وقتی بچه بود مادربزرگشو خیلی دوست داشت حتی حداقل تا قبل دیدن یوری زابطه مادربزرگ و کوک خیلی خوب بود ولی چرا الان هم مادربزرگ و هم کوک انقدر باهم بدرفتاری میکنن اگه میتوتستن تاحالا هزار بار همو کشته بودن اصلا هرف مادربزرگ چیه کوک براش مهم نیست بدونه انگیزه مادربزرگش از انجام این کارا چیه باید خودم دست به کارشم
جیمین:خب خب مادربزرگ کوک نمیخواد باهات حرف بزنه....ببینم اون چیه پشتت قایم کردی...چاقو میخوای بکشیش (از یه جایی به بعد عصبی)
مادربزرگ:اره اون پسره عقل نداره
جیمین:اگه اون بمیره همه میمیرن
مادربزرگ:مهم نیست درس عبرتی میشه برای همه
جیمین:چرا میخوای هانا رو بکشی و چرا یوری رو کشتی
مادربزرگ:چون اونا انسانن نالایقن بفهم
جیمین:تو تباید برای جونگکوک تصمیم بگیری
مادربزرگ:اما من....
جیمین:ساکت از اینجا برو بیرون
مادربزرگ:تو حق نداری...
جیمین:خود جونگکوک اسن دستور داده گفت اگه نرفتی باید تا اخرعمرت کابوس ببینی
مادربزرگ:باشه میرم میرم ولی اینو بدونین اون دختره براش دردسر درست میکنه و ترکش میکنه
ویو هانا
جونگکوک ساکت بود ذهنش درگیر کاری بود دلم میخواست بپرسم با مادربزرگش میخواد چیکار کنه اما موقعیتش مناسب نبود ولی نه باید ازش بپرسم
هانا:با مادربزرگ میخوای چیکار کنی
جونگکوک:به اصرار جیمین فقط میندازمش بیرون ولی اگه جیمین اصرار نمیکرد تا اخر عمرش باید کابوس میدید
هانا:کابوس؟خب کابوس درسته بده ولی نه در این حد
جونگکوک:تو دنیای ما کابوس یعنی مرگ
هانا:یعنی میخواستی مادربزرگتو بکشی
جونگکوک:اره ولی الان نه
جیمین:خب خب چیکار میکنین ببینم هانا حالت خوبه؟
هانا:اره ممنونم جیمین
جیمین:خواهش میکنم ارباب خواب عملیات انجام شد ولی بازم مواظب باش مادربزرگت کینه داره ازت
جونگکوک:هیچ غلطی نمیتونه بکنه
جیمین:خب حالا اروم باش....راستی امشب به مهمونی تهیونگ دعوت شدیم
جونگکوک:مهمونی به چه مناسبت
جیمین:همینجوری یه مهمونی رقصه
جونگکوک:اها ولی هانا که نمیتونه بیاد پس ما نمیاییم....
Part ⁷
جونگکوک:اره صبر کن....هانا همینجا بشین الان میام باشه؟
هانا:باشه...
جونگکوک:چی شده جیمین
جیمین:مادربزرگت میخواد ببینتت
جونگکوک:من باهاش حرفی ندارم ۱ بار زندگیمو به کل نابود کرد یوری رو کشت حالا میخواست همون کارو با هانا بکنه همون دفعه اولم اشتباه کردم که کاری نکردم تا اخر عمرش کابوس ببینه
جیمین:میدونم ولی مادربزرگته حداقل کابوس نه میتونی از اینجا بیرونش کنی
جونگکوک:که دوباره بیاد به یه روش دیگه بدبختم کنه
جیمین:مطمئن باش اینکارو نمیکنه
جونگکوک:پوففف باشه...فقط پرتش کن بیرون
جیمین:باشه
ویو جیمین
جونگکوک عاشق شده بود و براش هیچی جز عشقش مهم نبود اون وقتی بچه بود مادربزرگشو خیلی دوست داشت حتی حداقل تا قبل دیدن یوری زابطه مادربزرگ و کوک خیلی خوب بود ولی چرا الان هم مادربزرگ و هم کوک انقدر باهم بدرفتاری میکنن اگه میتوتستن تاحالا هزار بار همو کشته بودن اصلا هرف مادربزرگ چیه کوک براش مهم نیست بدونه انگیزه مادربزرگش از انجام این کارا چیه باید خودم دست به کارشم
جیمین:خب خب مادربزرگ کوک نمیخواد باهات حرف بزنه....ببینم اون چیه پشتت قایم کردی...چاقو میخوای بکشیش (از یه جایی به بعد عصبی)
مادربزرگ:اره اون پسره عقل نداره
جیمین:اگه اون بمیره همه میمیرن
مادربزرگ:مهم نیست درس عبرتی میشه برای همه
جیمین:چرا میخوای هانا رو بکشی و چرا یوری رو کشتی
مادربزرگ:چون اونا انسانن نالایقن بفهم
جیمین:تو تباید برای جونگکوک تصمیم بگیری
مادربزرگ:اما من....
جیمین:ساکت از اینجا برو بیرون
مادربزرگ:تو حق نداری...
جیمین:خود جونگکوک اسن دستور داده گفت اگه نرفتی باید تا اخرعمرت کابوس ببینی
مادربزرگ:باشه میرم میرم ولی اینو بدونین اون دختره براش دردسر درست میکنه و ترکش میکنه
ویو هانا
جونگکوک ساکت بود ذهنش درگیر کاری بود دلم میخواست بپرسم با مادربزرگش میخواد چیکار کنه اما موقعیتش مناسب نبود ولی نه باید ازش بپرسم
هانا:با مادربزرگ میخوای چیکار کنی
جونگکوک:به اصرار جیمین فقط میندازمش بیرون ولی اگه جیمین اصرار نمیکرد تا اخر عمرش باید کابوس میدید
هانا:کابوس؟خب کابوس درسته بده ولی نه در این حد
جونگکوک:تو دنیای ما کابوس یعنی مرگ
هانا:یعنی میخواستی مادربزرگتو بکشی
جونگکوک:اره ولی الان نه
جیمین:خب خب چیکار میکنین ببینم هانا حالت خوبه؟
هانا:اره ممنونم جیمین
جیمین:خواهش میکنم ارباب خواب عملیات انجام شد ولی بازم مواظب باش مادربزرگت کینه داره ازت
جونگکوک:هیچ غلطی نمیتونه بکنه
جیمین:خب حالا اروم باش....راستی امشب به مهمونی تهیونگ دعوت شدیم
جونگکوک:مهمونی به چه مناسبت
جیمین:همینجوری یه مهمونی رقصه
جونگکوک:اها ولی هانا که نمیتونه بیاد پس ما نمیاییم....
۵.۴k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.